به چهره های خسته و خواب آلود نگاه می کردم ..
هرکسی فکری رو در سرش مرور می کرد ..
یکی به ظرفای نشسته ی توی آشپزخونه فکر می کرد ..
یکی با یک شاخه گل رز توی دستش به یاد حرفای خوب امروز عصرش افتاده بود و فکر می کرد چه جوری می تونه اونو داشته باشه و حفظش کنه !!؟؟!!..
یکی کیف کارشو محکم بغل گرفته بود و به فکر کارهای کرده و نکرده ی از صبح تا حالاش بود و نمی دونست تا کی می تونه با این وضع ادامه بده ..
یکی به یاد بچه و شوهرش افتاده بود که توی خونه تنها بودن ..
یکی به یاد مادر پیرش افتاده بود ..
پنجره رو باز کردم و باد خنک محکم به صورتم می خورد ..
چشمام تحمل ایستادگی و مقاومت مقابل این یکی رو دیگه نداشتن .. خودشون بسته شدن و تصور صورت ها و افکار مردم دوباره شروع شد ..
به یاد خودم افتادم ! من هم اونجا بودم .. ساکت و سرد ..
یکهو این جمله به طرفم هجوم آورد ..!
خدایا من چه جوری می تونم همه این چیزا رو حفظ کنم ؟؟!!؟؟
زندگیمو ، عشقمو ، خودمو ، خانوادمو ...
...
ارام باش
تفکر کن
توکل کن
سپس استین ها را بالا بزن
باشه دیگه