اینکه گاهی دلم می گیرد گاهی دستانم به زندگی نمی رود گاهی یک حصار دورِ خودم می بندم و رویش می نویسیم : تا اطلاع ثانوی خسته ام دلیل نمی شود که تو آمدنت را به تعویق بی اندازی دلیل نمی شود که هنوز هم زندگی را برایِ تو در بغچه نگذاشته باشم دلیل نمی شود که به شانه ی دل شکسته ها نزنم و نگویم : عزیز جان خدا هست.. خدا هست .. خدا هست اصلا همه ی این حال هایِ لعنتیِ لاعلاج چاشنیِ زندگیست و هیچ دلیل نمی شود من باز به خودم نیایم چای دارچین نگذارم باز هم برایِ تو ننویسم و میانِ یک دنیا اشک با چشمانی تار رویِ کاغذِ خیس حک نکنم : چقدر جایِ شانه هایت کنارم خالیست