سالها پیش در هیاهوی فریادهای مردم بدنیا آمدم و چنین شد که ...سرشار از حرفم...اما آموختم که با سکوت فریاد بکشم !
فریادم را به درون می کشم... تا دیگران را نیازارم!!
ادامه...
منتظر نگاهت هستم انتظارش شیرین ترین غم دل کوچکم است صدایت را برای خاطرات بکر جوانی ام می ستایم حضورت آخرین توسل است برای صعود به واقعیت بودنت دستانت آخرین خانه امن دلم در زمستان نا تمام تمام نا هنجاریهاست پاهایت لحظه عبور از غبار همیشگی خواهشهای نا ممکن را می ستاید نفسم بازگشت به خانه اش را فراموش خواهد کرد اگر بداند که انتظارت خاموش ترین سکوت زندگی شب زده اش را به او می سپارد تا بودی بهانه ای برای رفتن نداشتم و آن گاه که رفتی بهانه ای برای لبخند ...
منتظر نگاهت میمانم
نگاه .. اولین سبب این آشنایی !