نمیدانم لباس سیاه گناه را چه کسی به تنم کرد !
نمیدانم چرتکه ی خطا را کی به دستم داد !
نمیدانم کدام دست پلید تو را از من دور کرد !
میخواهم اگر اجازه بدی ، در این ایام اجابت ، از جریان زلال توبه بنوشم و به
عافیت برسم .
میخواهم دانه دانه خواهش بکارم و بغل بغل بخشش بچینم .
در این لحظه های ناب نیایش ، می خواهم « دعای سحر » سر بکشم و دست
« ربنا » را ببوسم .میدانم که اگر زخمهای قلبم را تو ببندی ، التیام آنها حتمی است .
میخواهم زیر باران رحمتت خیس بشم ؛ و در دریای بیکران کرمت غرق .
اجازه هست ؟!
فإذا سَألکَ عبادی عنّی فَإنی قَریب اجیبُ دعوَۀ الدَّاع إذا دَعان فَلیَستَجبُیوا لی و لیُؤمنُوا بی لَعَلَهُم یَرشدُونَ »؛
هنگامی که بندگان من ، درباره من از تو بپرسند پیامبر! [بگو] من نزدیکم ، دعای دعا کننده را هنگامی که مرامی خواند پاسخ می گویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند، تا راه یابند [وبه مقصود برسند]
خدایا، من در غروب، صدایی می شنوم که از دور فریاد می زند مرا، که فردایی خواهد بود. و اگر اینک آن ندا را، در این شب نیمه تار که دیده ها سیاه شده اند و ته دلها سوخته، و در سر من هوای شوری که خواهد آمد و سروری که خواهد بود می پرورد، سر ندهی، مرا به خویش رها کرده ای که تو چنین نخواهی کرد.
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن! یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید.
فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن! آذرخش در آسمان غرید، اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم. ستارهای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده! نوزادی متولد شد، اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا بگذار بدانم که اینجا حضور داری! در همین زمان خداوند مرد را لمس کرد. اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
معبودا
هرچه نگاه میکنم توشه ای برای سفر نمییابم
برگ های تقویم عمرم یکی خالی تر از دیگریست
و من همچنان در حسرت ...