دلشوره

همین که در را باز میکنم و پا به درون خانه میگذارم

یادم میرود این همه شلوغی شهر و این آدمها که بود و نبودم و نبودشان برای هیچکس مهم نیست

خرید هایم را روی میز میگذارم و تند و بی تاب برایت تعریف میکنم

از همان لحظه اول سر صبح تا الان که دیگر جانی به آفتاب نمانده است

و گاهی برمیگردم و به تو نگاه میکنم که با همان لبخند همیشگی درون قاب تائیدم میکنی

اصلا میدانی هر صبحم را به امید همین درد دل ها و حرفهای غروب با تو شروع میکنم؟

دلشوره .... دلشوره ....  دلشوره....

اما دلشوره زمانی آغاز می شود که می فهمی باز هم در رویایی ... و این رویا با رسیدن تو به خانه تمام شدنی نیست ...

انگار هزار پرنده سرگردان از ترس طوفان در عمق همه دلواپسی هایم

به این سو و آن سو فرار میکنند...

کاش این شبها بی تو بودن زودتر صبح شود

تن من تبدار نبودن توست

و این هیولای تاریکی هر ثانیه مرا می بلعد

نظرات 1 + ارسال نظر
سینا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ق.ظ

صبحها وقتی که شب تنهایی غروب می کند و آفتاب نگاه آسمانی تو طلوع:
نفس در سینه جریان می بابد و یاد آن ترانه خداوندی می افتم که :
... والصبح اذا تنفس <سوگند به صبح آنگاه که نفس کشیدن آغاز می کند>

بعضی شبها آسمان اینقدر سنگین میشود که انگار همه فرشته ها با هم رو این طبق سیاه نشسته اند و سقف اتاق من به قدر پر کاه نازک ..
و این قصه تکراری تمام جمعه هاست که تو آنجایی آخر همه جاده ها و من اینجا در انتها ی و اژه تنهایی
و پایان هفته ای دیگر نزدیک است ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد