همین که در را باز میکنم و پا به درون خانه میگذارم
یادم میرود این همه شلوغی شهر و این آدمها که بود و نبودم و نبودشان برای هیچکس مهم نیست
خرید هایم را روی میز میگذارم و تند و بی تاب برایت تعریف میکنم
از همان لحظه اول سر صبح تا الان که دیگر جانی به آفتاب نمانده است
و گاهی برمیگردم و به تو نگاه میکنم که با همان لبخند همیشگی درون قاب تائیدم میکنی
اصلا میدانی هر صبحم را به امید همین درد دل ها و حرفهای غروب با تو شروع میکنم؟
دلشوره .... دلشوره .... دلشوره....
اما دلشوره زمانی آغاز می شود که می فهمی باز هم در رویایی ... و این رویا با رسیدن تو به خانه تمام شدنی نیست ...
انگار هزار پرنده سرگردان از ترس طوفان در عمق همه دلواپسی هایم
به این سو و آن سو فرار میکنند...
کاش این شبها بی تو بودن زودتر صبح شود
تن من تبدار نبودن توست
و این هیولای تاریکی هر ثانیه مرا می بلعد
صبحها وقتی که شب تنهایی غروب می کند و آفتاب نگاه آسمانی تو طلوع:
نفس در سینه جریان می بابد و یاد آن ترانه خداوندی می افتم که :
... والصبح اذا تنفس <سوگند به صبح آنگاه که نفس کشیدن آغاز می کند>
بعضی شبها آسمان اینقدر سنگین میشود که انگار همه فرشته ها با هم رو این طبق سیاه نشسته اند و سقف اتاق من به قدر پر کاه نازک ..
و این قصه تکراری تمام جمعه هاست که تو آنجایی آخر همه جاده ها و من اینجا در انتها ی و اژه تنهایی
و پایان هفته ای دیگر نزدیک است ...