مادر بزرگم پنج شنبه بعد از ظهر در icu به ابدیت پیوست...
وقتی که من توی حرم اما رضا بودم بری شفای بیماریش دعا می کردم
وقتی نائب الزیاره شدم و فقط از طرف اون زیارت کردم ...
ولی دعاهام مستجاب نشد و من موندم و یه عالمه خاطره..... وقتی امشب قدم به خونه گذاشتم جای خالیش دهن کجی کرد ....
باور نمیکنم رفتنش رو....
...آخرین جمله ای که ازش شنیدم این بود حدودا 4و5 روز قبل از رفتنش ...
می گفت شبا توی بیمارستان وقتی تاریک می شه می ترسم ...منو ببرید خونه !!!دیشب خوابش رو دیدم ... مثل آخرین باری که دیده بودمش بود ... باد کرده از مریضی و ورم کرده و بی حال باز هم نشد چند جمله ی وداع و باهاش خلوت کنم ... اما امشب و قبل از طلوع آفتاب به خاک سپردنش با دلی غمگین می نویسم از دل فرشته ای که امشب براش توی بهشت جایی رزرو می کنه ...تا شاید روحش شاد باشه و بهم لبخند بزنه :مامان فاطمهاز تاریکی نترسنزدیک تر بیااین دلدریچه ای داردکه رو به آفتاب باز می شود.برای شادی روحش دعا کنید ...دلم براش خیلی تنگ شده ... امشب ...
واقعا ناراحت شدم دوست من.




امیدوارم خدا بهترین و روشن ترین جا رو برای مامان فاطمه نگه داشته باشه.
ان شا الله خدا رحمتشون کنه و خدا بهت صبر بده.
مامان بزرگم با لبخند دفن شد ... مثل همه وقتها مهربون و پاک ... مری دوست خوبم .. خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه ...
خدایش بیامرزاد
ممنونم عزیز
Setareye azizam nemidoni cheghad narahatam az in zaye e pish aamade
Omidvaram ghame aakhareton bashe
Midonamo motmaenam k inghad ensane paako khobi bode k na niazi b khoda biamorzatesho in harfa dare na hich
Motmaenan rohesh shade va age behesht ya har jaye khobiyam vojod dashte bashe un hatman unjas va
rohesh shado khoshale
Tanha az khoda talabe sabr vase shoma ro daram
aziiiizami ,,, hamin