سرمو به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و به رفت و آمد آدمها تو خیابون جمهوری نگاه می کردم ...
یک لحظه دلم خواست تو هوای سرد پاییز ،
وقتی زمین و آسمون با برگهای پاییزی تسخیر شده ،
وقتی باد بوی پاییز رو با خودش جا به جا می کنه ،
وقتی بارون کم کم داره شروع می شه ،
وقتی صورتم رو با شالگردن پوشوندم و دستهام تو جیبمه ،
تو این خیابون راه برم ...
راه برم و لذت ببرم ...
و همون جا به خودم یاد آوری کنم ، "دلخوشی ها کم نیست ..." ، فقط همین ...
زمزمه آخر : خدایا ... می دونم دلیلی داری ، اما چرا نمی گی دلیلشو ... نمی خوام بگم چرا ، اما خوب چجوری ازت بپرسم چرا ؟!! جواب رو هم از خودت می خوام ..
خیلی عالی خیلی خیلی و خوش به حالت منم دلم قدم زدن خواست
دلم حیاط خونه تون رو خواست
کاش مال من هم کم نبود
زیاده ... بستگی داره چه جوری نگاه کنی !!!!
عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئاً و هو شرلکم و الله یعلم و انتم لاتعلمون چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آن و شما نمیدانید...
--------------------------------
پائیز و غروب و
دلتنگی هاش...