دلخوشی ها کم نیست !

سرمو به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و به رفت و آمد آدمها تو خیابون جمهوری نگاه می کردم ...

یک لحظه دلم خواست تو هوای سرد پاییز ،

وقتی زمین و آسمون با برگهای پاییزی تسخیر شده ،

وقتی باد بوی پاییز رو با خودش جا به جا می کنه ،

وقتی بارون کم کم داره شروع می شه ،

وقتی صورتم رو با شالگردن پوشوندم و دستهام تو جیبمه ،

تو این خیابون راه برم ...


راه برم و لذت ببرم ...


و همون جا به خودم یاد آوری کنم ، "دلخوشی ها کم نیست ..." ، فقط همین ...



زمزمه آخر : خدایا ... می دونم دلیلی داری ، اما چرا نمی گی دلیلشو ... نمی خوام بگم چرا ، اما خوب چجوری ازت بپرسم چرا ؟!! جواب رو هم از خودت می خوام ..

نظرات 4 + ارسال نظر
حدیث شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ http://vanevisi.blogsky.com/

خیلی عالی خیلی خیلی و خوش به حالت منم دلم قدم زدن خواست

سینا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ب.ظ

دلم حیاط خونه تون رو خواست





غریبه شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:01 ب.ظ

کاش مال من هم کم نبود

زیاده ... بستگی داره چه جوری نگاه کنی !!!!

[ بدون نام ] یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ق.ظ http://didareashena.blogsky.com

عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئاً و هو شرلکم و الله یعلم و انتم لاتعلمون چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آن و شما نمی‏دانید...
--------------------------------
پائیز و غروب و
دلتنگی هاش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد