چهل روز گذشت بدون حضور تو مادربزرگ مهربونم

هنوزم یادآوریش برام عذاب آوره


چه روز وحشتناکی بود

چه روز تلخی بود

روز رفتنت

چقدر این روزا آزار دهنده هستن

وقتی به این فکر میکنم که نیستی دیوونه میشم

میخوام فکر کنم  برمیگردی

میخوام فکر کنم این روزا موقتیه

دلم برات تنگ تنگ شده


شبا وقتی خوابتو میبینم آروم میشم

اما صبح وقتی از خواب بیدار میشم دلم میخواد خوابم واقعیت بود نه خواب


دوست دارم دوباره ببینمت

دوباره دستموبندازم دور گردنت

دوباره دستاتو بگیرم تو دستم

چقدر دلم برات تنگ شده


دلم میخواد صدام کنی

دلم میخواد باهام حرف بزنی

دلم میخواد .....


خونه بدون تو سرد و تاریکه

دلم فقط تو رو میخواد

نظرات 3 + ارسال نظر
طراوت پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ق.ظ

ستاره جان دقیقا میفهمم چی میگی چون خودم بهترین و مهربون ترین مامان بزرگ دنیا رو چند سال پیش از دست دادم و هنوز هم غمش برام تازه است ............

روحشون شاد

a پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ق.ظ http://didareashena.blogsky.com

ما همه هم سایه از یک خورشیدیم
تسلیت
*عاقبت خاک دل کوزه گران خواهیم شد

ممنون دوست عزیز ...

سینا شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 ق.ظ

آه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد