همنشین قدیم روزگار غربتِ من!
در کوچه باغ حسرت یاد تو...
غمگین ترین لحظه ها را بی نگاهِ تهی مانده ... از نور خورشید!
سرشار از خلاءِ حضور محبت آمیز وجودت...
و من ...
که افسوس ِ روشن تو را به سینه می کشم...
یاد روزگار ِگذشته بر من... بخیر!!
بخیر ... نه به شادی...که من !!
چشم هایم را اشک پر کرده است!
" گل رزاس با این خاطرات و پیوستگی ها
که در این معبد کشف شده است
به من ثابت کرد که این همان گلی است
که من سال هایی که نمی دانم کی بوده است،
گم کرده بودم و اکنون به تصادفی
که هرگز تصورش نیز نمی رفت، پیدا شد ..."
از "دفترهای سبز"