وای خدای من چقدر زیبا می آفرینی
در فصل سرد و بادهای سوزناک،
رنگ های گرم را در طبیعت برمی انگیزی
تا به وجود سردم گرما بخشد...
گرمای رنگ های قرمز و زرد و نارنجی را می گویم که در وجودم شعله بر می افکند و....
و صدای شر شر باران که همانند رقص پاییزی بر زمین رقص کنان می افشانی و دستهای من که بر زیر آن باز میشود تا خیسی و نمناکی اش را لمس کند....
آرزوی امشب ستاره ی تو ، قدم زدن و جلو رفتن و جلو رفتن و باز هم تولد گلهای عمر پاییزی ام بود با او
تا جایی که تو باشی در درونم، حضورت را همانند صدای نفسهای پاییز حس کنم....
سلام...
تنها همین را میخواهم حضورش رادر درونم همانند صدای نفسهای پاییز حس کنم...مثل تو...
منم هم زهرا جون
این احساس من بعد از خوندن نامه ای به دختری بود که یکی از دوستان برای مطالعه به من به امانت داده بود ...
وای چقدر لطیف و با احساس ستاره مهربون.
امیدوارم همیشه این حضور گرم رو داشته باشی عزیزم.
حضور گرم بابا خدا
نامه ای که من داده بودم را می گویی؟
همان نامه آن پدر دردمند به دخترش؛ نامه ای که در آن به دخترش وعده داده بود که به خاطر خاطر دل دخترش و مسافر در راهش، دو هفته نامه ننویسد؟!
؟
اگه اینجور دوست داری... YES!