
امسال برای یلدایت یک بقچه شعر بافته ام
از تار دل و پود مهر
و جامی شراب که کمی به چهل سالگیاش مانده
...
بگذار این بار حافظ مهمان باشد
و من میزبان
بگذار تزئین سفره این یلدایت
شعر و شرابم باشد
شاید خدا خواست و تفال این یلدا
خودش شد قصه ای مثل هزار و یک و شب
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
یلدات مبارک ستاره مهربون
مرسی عزیز دوست داشتنی ... امیدوارم به شماهم خوش گذشته و مبارک بوده باشه
شرابت را بگذار چه ساله که شد بیاور
نوشته هایت که به قدر جهل سال پخته اند!
برای دو تا غلط تایپی دو دلبندم طلبت :)
ممنون از لطفت سیناااااااا ...
این پست به قلم و روحم خیلی نزدیک بود اما نوشته ی خودم نبود ...
شاید اگه تو حساس ترین لحظه به چشمم نخورده بود چیزی شبیه بهش رو خلق می کردم
بقچه ات را به روی دوشم انداختم تا فاصله یک سال تا یلدای بلند بعد را مطمئن تر و آرامشانه تر بپیمایم
بقچه ام پر از شعر و احساس است ... باید خیلی مواظبش باشی
از روی دوشم برداشم
... با چشمانم حملش خواهم کرد ...
یعنی چشمات می تونن ؟؟؟؟