توی این عصر دلگیر جمعه ، با وجود لحظه های آرومی که کنارت داشتم
هر چند کم ... هر چند کوتاه ... هرچند محدود ...
اما دلم می خواد حرف بزنم باهات
بگم از لرزشی که توی دست و دلمه
بگم از بغض فرو خورده جا مونده توی گلوم
بگم از خالی شدن چشمهام
بگم از غمی که گاهی توشون میاد
هنوز هم بر حرفم پابرجام
دیگه هیچی از بودنت باعث غمگینیم نمی شه
حرف من از نبودنته
باید اونجوری که همه میگن
برای لحظه هایی که نیستی
برم به دنبال یه سر پناه امن ؟
یه آغوش راحت
که می گن می تونه مال خودت باشه ....
بهم فرصتی بده
بزار هیچی تو گلوم نمونه
اینا نمی فهمن من چی می گم
ظاهر رو می بینن .... می گن می فهمیم
ولی ....
ولی تو خودت ... تو هم مثل منی ... از یه نوع دیگه !!!
من ولی هیچی نمیدونم
حتی نمی دونم اینجا چی کار می کنم الان
الانی که اگه بخوام باشی ... نیستی و نمی تونی ...
خودمو رها کردم تو آغوش سرنوشت
آغوش سرد سرنوشت
به نظرت چه جوری می شه اونو از سر ، نوشت ؟
سلام توی زندگی سابقم خیلی وقتا می شد که یک جور فضا و فاصله خیلی زیادی و بین خودم و همسر سابقم حس می کردم و باید بگم که خیلی بام رنج آور و درد آور بود که فاصله ی احساس کسی که پیشمه با من انقدر زیاد باشه... این متن و که خوندم یاد روزگار ماضی زندگی خودم افتادم ... امیدوارم خدا حرفاتو بشنوه
ممنونم ... منم امیدوارم
"پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت، و به هیچ دارو به نمی شد. مدتها در آن رنجور بود، و شکرخدای -عزوجل- علی الدوام گفتی.
پرسیدندش که شکر چه می گویی؟
گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم، نه به معصیتی.
گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم: از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من به غم آنم باشد"
- گلستان سعدی باب دوم حکایت 12-
مرسی از حکایت ... قشنگ بود خدااااااااااااااااااااا
امروز با حافظ:
ای دل گر از آن چاه زنخدان به در آیی
هرجا که روی زود پشیمان به در آیی
هشدار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به در آیی
چی بگم ... حافظ احترامش واجبه به هر حال ....
شانس آورد که احترامش واجبه! نه؟!
فکر کن اگه واجب نبود!!؟
فقط دوست داشتم واجب نبوووود ... یعنیاااااا .... فقط