صلاح کار کجا و من خراب کجا

چشم هام ...

با یه عالم حرفهای پر رمز و راز ...

پریشونی و نگرانی ...

غم و دلتنگی ...

و زبان چشمم از هر زبانی گویاتر برای بیان این احوال ... 


این همون چیزی بود که پسرک فال فروش رو از بین اینهمه آدم توی مترو که به سمت خونه هاشون راهی شده بودن و هرکدوم به نحوی تو دنیای خودشون غرق ، جلوی من نگه داشت

پسرک ایستاد و کمی نگاهم کرد

بعد باکمترین فاصله ای که می تونست باهام داشته باشه ، خیلی آروم زل زد به چشمام و گفت

می دونم غمی داری ، حاجتی داری ، پریشونی ، درمونده ای ، غصه نخور خاله ، حضرت حافظ خودش جوابتو می ده ... یه فال بخر ... فقط 200 تومنه ... پول یه آدامسم نمی شه


انقدر صادقانه و معصومانه این حرفهارو می زد که توی اون شلوغی دلم می خواست تو آغوشم می کشیدمش و تمام پاکتهای فالشو می خریدم و دل کوچیکشو شاد می کردم و خودمو با یه دنیا حرف با حافظ مشغول ... او می گفت و من می شنیدم ...


تو این روزایی که دنیا دنیا حرف روی قلب و دل و چشم و زبان و سینه ت سنگینی می کنه و دریغ از یک جفت گوش که دوست داشته باشه برای تو و حرفات وقتی ....

بگذریم 


ازش فال رو خریدم ، چشم‌هاش برقی زد رفت سراغ خاله های دیگه ...

فالم را درآوردم. نوشته بود :


صلاح کار کجا و منِ خراب کجا؟
ببین تفاوت ره کَز کُجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی، صَلاح و تقوا را؟
سِماع وُعظ کجا، نغمه رُباب کجا
ز روی دوست، دل دشمنان چه دریابد؟
چراغِ مرده کجا، شمعِ آفتاب کجا
چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست
کجا رویم؟ بفرما از این جناب کجا؟
مبین به سیبِ زنخدان، که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل؟ بدین شتاب کجا؟
بِشُد، که یاد خوشش باد، روزگارِ وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب، ز حافظ طمع مدار ای دوست!
قرار چیست؟ صبوری کدام؟ و خواب کجا؟




نظرات 4 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:35 ق.ظ

و را از شیشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد
خدا کارش درست است‌، این و آن را خوب می‌سازد

تو را از سنگ می‌آرد برون‌، از قلب کوهستان‌
مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب می‌سازد

در آتش می‌گدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد
به سوهان می‌تراشد تا مرا مطلوب می‌سازد

تو را جامی که از شیر و عسل پُر کرده‌اش دهقان‌
مرا بر روی خرمن بُرده خرمن‌کوب می‌سازد

تو را گل‌دان رنگینی که با یک لمس می‌افتد
مرا ـ گرد سرت می‌چرخم و ـ جاروب می‌سازد

تو از من می‌گریزی باز هم تا مصر رؤیاها
مرا گرگی کنار خانه یعقوب می‌سازد

مرا سر می‌دهد تا دشت‌های آتش و آهن‌
و آخر در مصاف غمزه‌ای مغلوب می‌سازد

خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی‌
یکی را شیشه می‌سازد، یکی را چوب می‌سازد
کاظمی

قشنگ بود ... مرسی

مهدی چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ

یک لحظه... زندگی تو از دست می‌رود
وقتی کسی که هستیِ تو هست، می‌رود

شاید که اندکی بنشیند کنار تو
اما کسی که بار ِ سفر بست، می‌رود

آن کس که دل بریده، تو پا هم ببرّی‌اش
چون طفلی از کنار تو با دست می‌رود

رفتن همیشه راه ِ رسیدن نبوده است
گاهی مسیر جاده به بن‌بست می‌رود
حیات بخش

بن بست ...

طراوت چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ق.ظ

ای ستاره دنباله دار ، گوشهایم برای تو که با زبان چشمانت برایم سخن برانند.........

مرسی از لطفت دوست خوبم ...
ولی آن گوشها که باید و می توانند ، گویا از حوصله شان خارج شده است ... و این یعنی به یکباره سکوت ...

غریبه چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ق.ظ

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد

از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم
اینم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه ره به میانم نمی‌دهد

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد

هان! راز دل خسته‌ی ما فاش مکن
با یار عزیز خویش پرخاش مکن

آن دل که به هر دو کون سر در ناورد
اکنون که اسیر توست رسواش مکن

خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن
این وصل مرا به هجر تبدیل مکن

خواهی که جدا شوی ز من بی‌سببی؟
خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن

آخر بدمد صبح امید از شب من
آخر نه به جایی برسد یارب من؟

یا در پایت فگند بینم سر خویش
یا بر لب تو نهاده بینم لب من

ای یاد تو آفت سکون دل من
هجر و غم تو ریخته خون دل من

من دانم و دل که در فراقت چونم
کس را چه خبر ز اندرون دل من؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد