غمی در نگاه و
چشمی به انتظار
و دقایقی که چه به ناحق از پی هم می گذرند
بی هیچ نشانی
بی هیچ حضوری
و بی هیچ دلگرمی
و حرفهایی که هرلحظه بیشتر خاموشی می گیرند
موضوعاتی که یک به یک از یاد می روند
و دغدغه هایی که بالا نیامده بر خاک می شوند
نگرانی را می شود از این سکوت فهمید
خواستن را می توان از یکایک کلمات خواند
اما ... دریغ از مرحمتی ... از لطفی!
اینک دردی به دل دارم
نشانی در دیده...
و هیچ صدای پاکی را نمی شنوم!
متاسفانه حقیقت داره ...
که هیچ چیز تو این دنیا با زور بدست نمیاد
و من تازه دارم یه چیزایی رو واقع بینانه تر می فهمم ...
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
دورم به صورت از در دولتسرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
کاش یادت نرود٬روی این نقطه ی پر رنگ بزرگ، بین بی باوری آدمها!یک نفر می خواهد که تو خندان باشی
نکند کنج هیاهوی زمان غم بخوری...