در یکی از روزهای دور، آیا باید بمانم و تارها را،گرد و غبارها را بزدایم؟ من مانده ام و اندیشه هایم روان شده اند؛ به تو می اندیشم باز! ** ** ** من در این بادیه تنها شده ام روز و شب فکر من از حسرت و رنج! آری آن آیینه ،سالهاست شکسته زندگی، رنج مکرر شده باز آری باید بروم و بپرسم باز که:سهراب چه کردی؟رفتی؟ شعر و دکلمه ؛سیاوش
در یکی از روزهای زمستانی سرد؛
نبودنت را به خورشید گلایه میکنم؛
زمانی که خورشید جایش را به ماه میدهد باز به جستجویت برخواهم خاست.
و در کوچه های شب
سراغت را از رهگذران شب زده ی ستاره دیده خواهم گرفت
زمانی که میدانم دیگر نیستی.
ذهنم آشفته است میان اینهمه تنهایی،
میان اینهمه سکوت،
در جستجوی تو هستم ولی خویش را گم کرده ام گویا!
می اندیشم که "مــن"، "تـــو" نیستم؟!
من در این ورطه ی سخت در این بازار مکاره چه می کنم؟
در این سرداب نمور که در و دیوارش را تار تنیده عنکبوت حادثه ها٬
آیا کور سویی هست؟
یا شاید باید بروم!
بروم؟
تو میگویی بروم یا بمانم؟
من مانده ام و قطره قطره های این فکر٬ که ذهنم را فرسوده اند
تویی که سالهاست گمت کرده ام.
زندگی رسم غریبیست که در غربتکده ی انسانها،سالهاست فراموش شده
نفسم دیوار است
آسمانم همه بغض
و غذایم حسرت
رنج از تنهایی
رنج آن تبعیدی، که به زنگار رهایش کردند
او که آیینه نداشت
یا اگر داشت شکستندش باز
صاحبش دیر زمانیست که خسته،
گوشه ای کز کرده
و چه خالی شده از نغمه ی ساز
لیک باید بروم
و بپرسم که سهراب کجاست!
کفشهایت را جُستی؟
خوش به حالت سهراب
خوش به حالت سهــراب
خوش به حالت سهراب!!!
خوشا به حالت ای سهرابی ..................
که دیگر یک سرابی ...........................
آدمهای بزرگ هیچوقت سراب نمی شن دوستم ;)