دیشب در میان تلاطم زیبای زندگی ام ستارگان را شمردم.
۱...۲...۳...تاکجا رفتم؟
نمی دانم.
اما به یاد دارم آنان دیگر نوری نداشتند.
آن روزها ستارگان آسمان زندگی ام مهتابی تر بودند.
کاش می شد با دستان کودکی ام آنان را بار دیگر رنگی می دیدم.
امروز شب را دیدم.
شبی تاریک و ظلمانی.
گشتم و گشتم. ستارگانم را یافتم.
با دستان خود آنان را پرنور و رنگین ومهتابی کردم.
امروز تو را می بینم در وسعت دل خویش.
و من با خود ابدیتی خواهم ساخت به وسعت تمام تمام ستارگان.
راستی چه کسی می داند دستان من تا کجای آسمان پیش رفتند؟
و من باز هم می شمارم.
۱...۲...۳...
این بار را پله پله تا خدا پیش می روم
تو که خودت ستاره ای پس همیشه ستاره های آسمونت هم رنگی هستند عزیزم
میسی ...
"مرا برد با خود شبی سوی عشق
به یک آسمان غرق سوسوی عشق
به مهمانی آبشاران نور
به یک جرعه سرمست باران نور
و او بود و من بودم و آذرخش
و لبخند تلخی که می بست نقش
مرا برد وقتی که شبگیر بود
و بومی که مهتاب را می ستود
مرا برد و رفتیم آن دورها
به افسانه دیدن نورها
به تابیدن عکس ماهی در آب
و اغنای تالاب زین پادیاب
به من گفت پیوند یعنی خدا
رسیدن به تقدیر آلاله ها
و گفت از شب و غربت تلخ ماه
ز ژرفای فهمیدن یک نگاه ... "
مثل همیشه زیبا ... ممنون
و رفتیم و رفتیم تا بامداد
به هنگامه ی رعدو باران و باد
و رفتیم تا شوق رنگین کمان
به خورشید و نمناکی آسمان
و خواند از نگاه مه الود روز
که جنگل غریب است آری هنوز
مرا برد سوی سپیدار ها
به پرواز موزون آن سارها
نشان داد بیدی و آهی کشید
ودیدم که آهسته اشکی چکید
به من گفت باید چون این سرو بود
که آغوش سوی بهاران گشود
مرا برد تا روح سبز بلوط
به آمیزش نور و رنگ و خطوط
مرا برد با خود به لبخندها
به ادراک شیرین پیوندها
مرا برد آن سوی دلدادگی
به احساس پر شور آزادگی
مرا آشنا گرد با عاشقی
وبا یاس و داوودی و رازقی
مرا محو آیین پیوند کرد
و مجذوب آهنگ لبخند کرد
نگاهی به آفاق انداختیم
و آغوش آغوش دل باختیم
به من رازهای دلش را سپرد
و رفت و دلم را به همراه برد
ومن چشمها را به او دوختم
و می رفت و می رفت و می سوختم