حس خوبی بود ، مرور خاطرات گذشته بر ما در یک روز خاص
ساده و صادقانه
ولی در مورد آن تصور دیگری داشتم
یا شاید انتظار برخورد از نوع دیگری
بهمین خاطر مدتی سکوتم بند نیامد
ناگفته هایم را در گلو نگه داشتم
او اما
شاید آن گونه که در ظاهر نشان داد نبود
شاید هم بود
نمی دانم
اما حسی غریب در من بوجود آورد
حسی چون دیگر حواس معمول آدمی
حسی معمول و نسبتا آزاردهنده
بیان خاطره آن خانه دوست داشتنی و دستیافته به اون
حتی هیجان انگیز تر از پاسخ کوتاه سوالات من بود
پاسخهایی که به قول او بارها مرور کرده ایم ...
اما شنیدن آنها به وقت خود برای من لذت دیگری داشت
او شادی عمیق پنهان در بیانشان را از من ربود ...
شاید حسی دیگر او را به خود مشغول می کرد
و یا خواستن بر ممانعت از چیزی دیگر
او حتی حس اشتیاق توام با شیطنت را بعد از خواندن نوشته آن روز حفظ نکرد ...
نفهمیدم چه شد ...
دوست می داشت ...
خوشش نیامد ..
انتظار دیگری ...
یا ...
نمی دانم
هرچه بود ... گذشت
بعد از 365 روز همه چیز سر جای خودش بود
حتی خوردنی های روی میز
جز عقربه های بازمانده بر دیوار که چندی پیش ده دقیقه زودتر از موعد انتظار بر جا مانده بود
اما ... حس او ... که این روزها دیگر از آن چیزی نمی دانم ...
فکر میکردم ساده باشد.
برای من همیشه نوشتن با دل ساده بوده است.
سعی کردهام همیشه سختترین لحظه ها برای نوشتن برای من سادهترین ممکنها باشد.
بماند خاطراتی را که دوستش دارم. اما نیست،
نوشتن از آنها ساده نیست.
وقتی ساده نوشتن هم این روزها برای من شده کاغذی سپید که بر آن نگاه رج میزنم.
و تو …
مگر میشود تماشای تو را بر کاغذ کشید؟
تو را باید ننوشت، تو را باید نگاه کرد.
تو را باید معجزه کرد…
که تو در وصف نگنجی.
راستی ! کسی تا به حال از کیفیت نگاهتون به شما حرفی نزده ؟؟؟؟؟
از کلام و لحن زیبا و نگاه پاک و مهربون شما چطور؟؟؟؟
هوا که آلوده شد ،
فضا که سنگین شد ،
ریه ها هم لذت تنفس پاک را آرام آرام فراموش می کنند ...
و دم زدن در هوای آلوده به سرب و ذرات معلق را زندگی می نامند..!!
آرزوی دل من ، دمادم دم زدن در هوای توست .. هوایت را از من مگیر ...
چقدر بی تو از خواب بپرم شیشه ی آب را سر بکشم و چیزی از پنجره بپرسم؟
***
پلک می زنم به سقف خیره می شوم
و باز به خواب می روم
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
فقط 10 روز مونده ... باورت می شه ؟؟؟؟؟
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا