این چه رازیست که هر سال بهار با عزای دل ما می آید ...



صدای زخمه های احساس ، در واپسین شبهای سرد و منحوس زمستان، خاموش شد.

دیگر از آن پنجه های پرقدرت و آن قلب پر احساس و آن زبان شیرین صدایی به گوش نمی رسد.
بزن استاد ، بزن ...

نوای دلنشین ساز تو همان بانگ گردشهای چرخ آفرینش بود...

ای وای ...

حیف حیف و صد حیف که فرصت ما تمام شد...

تو ازین پس در بهشت بزن...


کلمات یاری ام نمی کنند ، کلمات هم باور نمی کنند که استاد ذوالفنون از میان ما رفت.


زمزمه آخر : فرصت ما تمام شد ... وگرنه ذوالفنون تمام شدنی نیست ...


نظرات 1 + ارسال نظر
طراوت دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ب.ظ

روحش شاد و یادش همیشه گرامی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد