صدای زخمه های احساس ، در واپسین شبهای سرد و منحوس زمستان، خاموش شد.
دیگر از آن پنجه های پرقدرت و آن قلب پر احساس و آن زبان شیرین صدایی به گوش نمی رسد.
بزن استاد ، بزن ...
نوای دلنشین ساز تو همان بانگ گردشهای چرخ آفرینش بود...
ای وای ...
حیف حیف و صد حیف که فرصت ما تمام شد...
تو ازین پس در بهشت بزن...
کلمات یاری ام نمی کنند ، کلمات هم باور نمی کنند که استاد ذوالفنون از میان ما رفت.
زمزمه آخر : فرصت ما تمام شد ... وگرنه ذوالفنون تمام شدنی نیست ...
روحش شاد و یادش همیشه گرامی