لب دریا، نسیم و آب و آهنگ، شکسته ناله های موج بر سنگ. مگر دریا دلی داند که ما را، چه توفان ها ست در این سینه تنگ ! تب و تابی ست در موسیقی آب کجا پنهان شده ست این روح بی تاب فرازش، شوق هستی، شور پرواز، فرودش : غم؛ سکوتش : مرگ ومرداب ! سپردم سینه را بر سینه کوه غریق بهت جنگل های انبوه غروب بیشه زارانم در افکند به جنگل های بی پایان اندوه ! لب دریا، گل خورشید پرپر ! به هر موجی، پری خونین شناور ! به کام خویش پیچاندند و بردند، مرا گرداب های سرد باور ! بخوان، ای مرغ مست بیشه دور، که ریزد از صدایت شادی و نور، قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه هزاران نغمه دارم چون تو پر شور ! لب دریا، غریو موج و کولاک، فرو پیچده شب در باد نمناک، نگاه ماه، در آن ابر تاریک؛ نگاه ماهی افتاده بر خاک ! پریشان است امشب خاطر آب، چه راهی می زند آن روح بی تاب ! « سبکباران ساحل ها » چه دانند، «شب تاریک و بیم موج و گرداب » ! لب دریا، شب از هنگامه لبریز، خروش موج ها: پرهیز ... پرهیز ... ، در آن توفان که صد فریاد گم شد؛ چه بر می آید از وای شباویز ؟! چراغی دور، در ساحل شکفته من و دریا، دو همراز نخفته ! همه شب، گفت دریا قصه با ماه دریغا حرف من، حرف نگفته ! "فریدون مشیری"
ستاره
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:33 ق.ظ
0 لایک
... لب دریا،نسیم و آب و آهنگ ...
من و دریا، دو همراز نخفته !