برا روزایی که باور ساده ای داشتم ، همه آدما رو دوست داشتم
مرگ مادر کوزت را باور میکردم و از زن تناردیه کینه به دل میگرفتم
مامانم که میرفت به این فکر بودم که مثل مادر هاچ گم نشه
دلم میخواست ممُل رو پیدا کنم ، از نجاری ها که میگذشتم گوشه چشمی به دنبال وروجک بودم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
برا دوستیهای خالصانه دلم تنگِ ،
واسه وقتهایی که چشم انتظاری نمی دونستم چیه !!
دلم برا کودکیم تنگِ !!!
" ... کودکی از میان دامن مادرش بلند شد و فریاد زد:عمو پیره،اژ بچگی بگو.پیر نگاهی به صورت کودک کرد و گفت:بچگی آنست که قهر کنی و آشتی را از یاد ببری.بچگی آنست که لج کنی و تا روز قیامت سر لجبازیت بمونی.و بچگی صفتیست که مختص کودک و بزرگ نیست. و چه بسا پدرانی که بچگی میکنند.و اما کودکی آنست که همه به معصومیتش حسرت میخورند.کودکی آنست که کودکان درکش نمیکنند ولی پدران حسرتش را میخورند . و کودکی آنست که مادربزرگان را به یاد سرزمینی میندازد که در آن همه داستانهای حور و پری شان واقعیت دارد و رخ میدهد.و کودکی یعنی نزدیکترین زمان به ملکوت خداوندی،یعنی شنیدن صدای وحی میان های و هوی بازیهای کودکان،یعنی صدای بال فرشتگانی که در بازیهای بچه ها شرکت میکنند ،و کودکی...کاش تمام نمیشد"
از "پیامبر دیوانه"
مرسی ....
روزگار کودکی یادش بخیر
یاد بازی ها و فریادش بخیر