نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ق.ظ

کودکی می خواست به دنیا بیاید. از خدا پرسید : به من
گفته اند:امروز من را به زمین می فرستی ، اما من چطور می توانم آن جا زندگی کنم ؟ من خیلی کوچک و ناتوانم
خدا گفت : عزیزم ! از میان همه فرشتگانم یکی از آنها را
برای تو انتخاب کرده ام . او منتظر توست و از تو مراقبت
خواهد کرد کودک گفت: اما خدایا! من در بهشت کاری نمی کنم جز خواندن و خندیدن و همین من را شاد می کند خدا گفت: در آن جا فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و تو راخواهد خنداند. او تو را شاد خواهد کرد کودک گفت: وقتی مردم حرف می زنند ، من زبان آنها را نمی فهمم ،چه کار کنم خداگفت فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین حرف ها را به تو خواهد گفت که تا به حال نشنیده ای . او با صبر و حوصله به تو زبان آنها را یاد خواهد داد کودگ گفت: خدایا ! وقتی می خواهم با تو صحبت کنم چه کار باید بکنم؟ خدا گفت: فرشته ی تو دستانت را بالا خواهد برد و دعا کردن را به تو یاد خواهد داد و من صدایت را خواهم شنید کودک گفت: شنیدم روی زمین آدم های بد هم زندگی می کنند و کارهایزشت و ناپسند انجام می دهند ، چه کسی از من
در برابر آنها دفاع خواهد کرد؟ خدا گفت: فرشته ی تو از تو دفاع
خواهد کرد ، حتی اگر جان او به خطر بیفتد . تو از هر چیز دیگری برای او با ارزش تری خدا لبخند زد و ادامه داد فرشته ات به تو یاد می دهد چگونه خوب باشی و خوب زندگی کنی و پاک و منزه به سوی من برگردی و از نگاه به او خواهی دانست که من همیشه با توام و آنگاه صداهایی از زمین به آنها رسید و کودک می دانست وقت رفتن رسیده است . کودک به خدا گفت: خدایا ! حالا که باید بروم می توانی اسم فرشته ام را به من بگویی تا او را بشناسم ؟)) وخدا گفت نام واقعی
فرشته ات مهم نیست ، تو او را مادر صدا خواهی کرد

طراوت یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:16 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد