دل

دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم ان طرف دیوار.

مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد ، به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود .

گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار .

آن طرف حیاط خانه ی خداست و آنوقت هی در می زنم .در می زنم . در می زنم و می گویم :

(( دلم افتاده توی حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید ... ))

کسی جوابم را نمی دهد . کسی در را برایم باز نمی کند .

اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین !

و من این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...

من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند .

تا دیگر دلم را پس ندهند .

تا آن در را باز کنند و بگویند : بیا خودت دلت را بردار و برو .

آنوقت من می روم و دیگر هم برنمی گردم .

من این بازی را ادامه می دهم ........
نظرات 2 + ارسال نظر
غریبه دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:19 ب.ظ

دیوارهای دنیا بلند است و من گهگاه کنجکاو می شوم که بدانم پشت این دیوار بلند چه خبر است. این کنجکاوی ام وقتی به شدت تحریک می شود که می بینم یک دل پرتب و تاب از آن طرف دیوار پرت می شود این طرف دیوار؛ درست مثل آن که بچه بازیگوشی توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه همسایه انداخته است. بعد می بیتم یک صدای زیبا مدام صدا میکند که «دلم افتاده توی حیاط شما؛ می شود دلم را پس بدهید...»
صدایش آن قدر قشنگ است که دوست دارم بارها و بارها آن را بشنوم. می ترسم اگر جوابش را بدهم صدایش قطع شود.
بعد از مدتی که می بینم صدایی نمی آید؛ دل را می اندازم آن طرف دیوار. همین!
و من این بازی را دوست دارم. همین که دلی پرت می شود این طرف دیوار؛ همین که ...
من این بازی را ادامه می دهم ...

تو یا خدایی یا مردی غریبه .... یعنی از دنیا رفتی .... هان ؟؟؟
.
.
.
ولی خوب بود ... به نوشتن ادامه بده

سینا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:20 ب.ظ

بخواب دخترم! ساعت از نیمه شب گذشته!

تازه سر شبه باباجان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد