یه دفعه می بینی همه حسها درونت مردن جز تنهایی.نه ... نه... حتی حس تنهایی رو هم نداری .می رسی به خلا هیچ تعلقی به هیچ کی و هیچ چی نداری . معلقی می چرخی توی فضا .معلق می مونی می چرخی دست و پاهات وزن ندارن مغزت وزن نداره جسمت وزن نداره ، رو حت وزن نداره.می خوای ناراحت بشی از اینکه دیگه احساسی نداری ولی حتی نمی تونی ناراحت بشی چون دیگه نمی تونی به چیزی فکر کنی همه چیز چه خوب باشه چه بد هیچ اهمیتی نداره .
فراموشی مطلق انگار از اول هیچ چیز وجود نداشته. نه حتی صدایی ...
هیچ چیز دور وبرت رنگی نداره نه سیاه نه سفید .
شاید هزار سال همینجوری گذشته . می گذره ...ولی حتی زمان رو هم نمی تونی درک کنی .تو فکر فرو می ری که چجوری ...بدون درد !مثل یه خواب راحت ...
"آری:
یک "شبنم" فتاده به چنگ شب حیات، گمنام و بی نشان:
"در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ"!
من اینم، یک شبنم،این است آن منی که از سال های دراز
از نخستین روزی که به خویش چشم گشوده ام، بر دوش کشیده ام...
تا در آخرین سرمنزل مسیح آن را، بر روی یک گلبرگ،
در کام شکفته و تشنه یک گل صوفی چکاندم.
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ، شب حیات را تحمل کردم.
و آفتاب سر زد، طلوع کرد اما آفتاب مرگ نبود ...
شگفتا آفتاب دیگری بود
آفتاب عرفان بود با رنگ زرینش
و گرمای آتشینش و درخشش نازنینش
و پنجه های نرم و لطیف و نوازشگرش
و تلالو زیبا و خوب و گرمی بخش هر لحظه بیشترش
هر لحظه بلندترش... "
از "حرفهایی برای نگفتن"