سالها پیش در هیاهوی فریادهای مردم بدنیا آمدم و چنین شد که ...سرشار از حرفم...اما آموختم که با سکوت فریاد بکشم !
فریادم را به درون می کشم... تا دیگران را نیازارم!!
ادامه...
داشتم فکر می کردم که وقتی کارا تموم می شن وبی حوصله می شی ، نوبت نوشتنه.
همیشه می مونم که چی بنویسم.
چیزی که نگفته باشن یا نشنیده باشین و ندونین..
کار سختیه (راستش غیر ممکن به نظر می آد.)
خود من از همه خسته ترم ، خسته از شنیدن خسته از تکرار ، خسته از آدمایی که توی این روزا بی تفاوت از کنارت رد می شدن، بی تفاوت بی تفاوت ....
با خودکارم بازی می کنم. توی ذهنم جمله سازی میکنم....
باخودم میگم : باید دیونه باشم اگه فکر کنم مشکلات رو نمیدونن ، باید احمق باشم اگه فکر کنم تلختر از اون چیزی که میشه نوشت ، مشکلات رو لمسشون نکردن و فقط یک کودن ممکنه فکر کنه نمیدونن که امید ، آخرین سلاح این روزهاست.
باکلمات ، جمله ها و واژه ها ور میرم.
می نویسم و خط می زنم ، آخرش فقط یه جمله می مونه ، که اونم شاید تکراری به نظر بیاد ، اما به نظرم لازمه همیشه تکرارش کنم :
رویا هام رو رها نخواهم کرد چون برام مقدسن ، براشون می جنگم و از این نبرد لذت می برم و نسبت به اونایی که بی تفاوت از کنارم رد میشن ، بی تفاوت از کنارشون رد می شم ، بی تفاوت بی تفاوت.......
زندگی یعنی همین .........
ستاره
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 ساعت 09:37 ق.ظ