اولین مشت آب سرد را که به صورتم می پاشم تکانم میدهد. نفس عمیقی می کشم و سرم را بالا می گیرم.نگاهم در آینه به خودم میافتد....خودم؟!....جا میخورم.این غریبه کیست که اینقدر پریشان مرا نگاه می کند؟...خدایا او کیست؟ یک آشنا؟ یک غریبه؟
نوک انگشتانم را بر پوست خسته اش میکشم.روی خطوط ریز و درشتش.هر خط نشانی از یک حادثه-یک غم.
عجیب است.چند وقت است این چهره را می بنیم و نمی بینم؟..چند وقت است به این غریبه لبخندی نزده ام؟ و این آینه...بی شک از اخم های من به ستوه آمده است.
راه می افتم داخل خانه.با چشمهایی که تازه آنها را شسته ام به هرسو نگاه می کنم....اشیا...محیط !
گلها را ببین! سر را به شانه هم تکیه داده اند و پژمرده اند از بی نشاطی من.مدتهاست گلدان احساسم ترک خورده و من فراموش کرده ام آنرا بست بزنم.
و آن ماهی کوچک قرمز پوشی که کز کرده ته تنگ...به امید آنکه انگشت بکوبم به در خانه ی شیشه ایش و او ذوق کند از اینکه همسایه به او سرزده.داخل آب پا بگیرد-تند و تند.
لذت خورد شدن آب نبات زیر دندانهایم را از یاد برده ام.و لذتهای کوچک و بزرگ دیگر...هوسهای کودکانه ام را...تاب سواری...تاب خوردن...رها شدن در فضا...بالا رفتن..به اوج رسیدن و ستاره چیدن.خیلی وقت است ستاره نچیده ام.
اینهم از دلم !...پنجره ی دلم را انگار گل گرفته اند.باید آنرا به روی باغچه ی احساس باز کنم و گل نیلوفر و بنفشه در آن بکارم.
مگر نه آنکه روسیاهی برای ذغال است؟ باید نقشی از بهار بکشم.قلم و رنگ کجاست؟ شاید داخل آن کشو که مدتهاست باز نشده.کلیدش کجاست؟ ...مهم نیست.میشود قفلها را شکست.
و آواز شادمانی که مدتهاست خاموش شده.بخوان...بخوان..." بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم"...و نهیبی که از جان خسته ام بر می آید:
-"شانه هایت را محکم نگه دار.پاهایت را ثابت کن. رو به طرف آفتاب بگیر تا سایه ها را نبینی.مشت هایت را باز کن.دستی می شوند برای گرفتن دست دوست"
پنجره ها بیتاب باز شدنند.دستمالی باید به دست بگیرم و خانه ی دلم را از هرچه غبار-از هرچه درد کهنه بتکانم....یک طرح نو....یک طرح نو...
خدایا.... نکند دیر شده باشد.چقدردیگر وقت دارم؟