اینکه گاهی دلم می گیرد گاهی دستانم به زندگی نمی رود گاهی یک حصار دورِ خودم می بندم و رویش می نویسیم : تا اطلاع ثانوی خسته ام دلیل نمی شود که تو آمدنت را به تعویق بی اندازی دلیل نمی شود که هنوز هم زندگی را برایِ تو در بغچه نگذاشته باشم دلیل نمی شود که به شانه ی دل شکسته ها نزنم و نگویم : عزیز جان خدا هست.. خدا هست .. خدا هست اصلا همه ی این حال هایِ لعنتیِ لاعلاج چاشنیِ زندگیست و هیچ دلیل نمی شود من باز به خودم نیایم چای دارچین نگذارم باز هم برایِ تو ننویسم و میانِ یک دنیا اشک با چشمانی تار رویِ کاغذِ خیس حک نکنم : چقدر جایِ شانه هایت کنارم خالیست
اولین مشت آب سرد را که به صورتم می پاشم تکانم میدهد. نفس عمیقی می کشم و سرم را بالا می گیرم.نگاهم در آینه به خودم میافتد....خودم؟!....جا میخورم.این غریبه کیست که اینقدر پریشان مرا نگاه می کند؟...خدایا او کیست؟ یک آشنا؟ یک غریبه؟
نوک انگشتانم را بر پوست خسته اش میکشم.روی خطوط ریز و درشتش.هر خط نشانی از یک حادثه-یک غم.
عجیب است.چند وقت است این چهره را می بنیم و نمی بینم؟..چند وقت است به این غریبه لبخندی نزده ام؟ و این آینه...بی شک از اخم های من به ستوه آمده است.
راه می افتم داخل خانه.با چشمهایی که تازه آنها را شسته ام به هرسو نگاه می کنم....اشیا...محیط !
گلها را ببین! سر را به شانه هم تکیه داده اند و پژمرده اند از بی نشاطی من.مدتهاست گلدان احساسم ترک خورده و من فراموش کرده ام آنرا بست بزنم.
و آن ماهی کوچک قرمز پوشی که کز کرده ته تنگ...به امید آنکه انگشت بکوبم به در خانه ی شیشه ایش و او ذوق کند از اینکه همسایه به او سرزده.داخل آب پا بگیرد-تند و تند.
لذت خورد شدن آب نبات زیر دندانهایم را از یاد برده ام.و لذتهای کوچک و بزرگ دیگر...هوسهای کودکانه ام را...تاب سواری...تاب خوردن...رها شدن در فضا...بالا رفتن..به اوج رسیدن و ستاره چیدن.خیلی وقت است ستاره نچیده ام.
اینهم از دلم !...پنجره ی دلم را انگار گل گرفته اند.باید آنرا به روی باغچه ی احساس باز کنم و گل نیلوفر و بنفشه در آن بکارم.
مگر نه آنکه روسیاهی برای ذغال است؟ باید نقشی از بهار بکشم.قلم و رنگ کجاست؟ شاید داخل آن کشو که مدتهاست باز نشده.کلیدش کجاست؟ ...مهم نیست.میشود قفلها را شکست.
و آواز شادمانی که مدتهاست خاموش شده.بخوان...بخوان..." بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم"...و نهیبی که از جان خسته ام بر می آید:
-"شانه هایت را محکم نگه دار.پاهایت را ثابت کن. رو به طرف آفتاب بگیر تا سایه ها را نبینی.مشت هایت را باز کن.دستی می شوند برای گرفتن دست دوست"
پنجره ها بیتاب باز شدنند.دستمالی باید به دست بگیرم و خانه ی دلم را از هرچه غبار-از هرچه درد کهنه بتکانم....یک طرح نو....یک طرح نو...
خدایا.... نکند دیر شده باشد.چقدردیگر وقت دارم؟
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
...
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !
در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم .
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است
گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بینیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت .
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد .
دوست می باید داشت !
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد .
"فریدون مشیری"
مردم عوض شدن،
زمونه عوض شده،
میدونی، این روزها وقتی با یه نفر دست میدی بعدش باید انگشتات رو هم بشماری
و ببینی که هر 5 تا رو پس گرفتی یا نه!!!