چقدر جایِ شانه هایت کنارم خالیست !!

اینکه گاهی دلم می گیرد

گاهی دستانم به زندگی نمی رود

گاهی یک حصار دورِ خودم می بندم

و رویش می نویسیم :

تا اطلاع ثانوی

خسته ام


دلیل نمی شود که تو

آمدنت را به تعویق بی اندازی

دلیل نمی شود که هنوز هم

زندگی را برایِ تو در بغچه نگذاشته باشم


دلیل نمی شود که به شانه ی دل شکسته ها نزنم و نگویم :

عزیز جان خدا هست.. خدا هست .. خدا هست


اصلا همه ی این حال هایِ لعنتیِ لاعلاج

چاشنیِ زندگیست

و هیچ دلیل نمی شود

من باز به خودم نیایم

چای دارچین نگذارم

باز هم برایِ تو ننویسم

و میانِ یک دنیا اشک

با چشمانی تار

رویِ کاغذِ خیس حک نکنم :


چقدر جایِ شانه هایت کنارم خالیست

از یه جایی به بعد

از یه جایی به بعد . . .

مرض چک کردن موبایلت خوب میشه
حتی یه وقتایی یادت می ره گوشی داری
دیگه دلشوره نداری که گوشیتو جا بذاری
یا اس ام اسی بی جواب بمونه

از یه جایی به بعد . . .
دیگه دوس نداری هیچکس رو
به خلوت خودت راه بدی
حتی اگه تنهایی کلافه ات کرده باشه
...
از یه جایی به بعد . . .
وقتی کسی بهت می گه دوست دارم
لبخند میزنی و ازش فاصله میگیری

از یه جایی به بعد . . .
هر روز دلت برای یه آغوش امن تنگ میشه
اما دیگه به هیچ آغوشی فکر نمی کنی
از یه جایی به بعد . . .
حرفی واسه گفتن نداری
ساکت بودن رو به خیلی از حرفا ترجیح میدی
و می ری تو لاک خودت

از یه جایی به بعد . . .
از اینکه دوسِت داشته باشن می ترسی
جای دوست داشته شدن ها
توی تن و فکر و قلبت می سوزه

از یه جایی به بعد . . .
فقط یه حس داری حس بی تفاوتی
نه از دوست داشتن ها خوشحال میشی
و نه از دوست نداشتن ها ناراحت

از یه جایی به بعد . . .
توی هیجان انگیز ترین لحظه ها هم
فقط نگاه می کنی !!!!

قهوه تلخ

حکایتِ رفاقتِ من با تو
حکایتِ "قهوه" ای است که امروز به یادِ تو
تلخِ تلخ نوشیدم،که با هر جرعه بسیار اندیشیدم
که این طعم را دوست دارم یا نه؟؟!
وآنقدر گیر کردم بینِ دوست داشتن و نداشتن
که انتظارِ تمام شدنش را نداشتم!!

وقتی تمام که شد....فهمیدم
باز هم قهوه می خواهم....
حتی....
تلخِ  تلخ !

هپی ولنتاین !

چه لذتی داره صبح بلند بشی
ببینی یه نامه به آینه ی اتاق چسبیده شده :
سلام دلیلِ زندگی !
صبحِ قشنگت بخیر .. امروز نمی خواد بری سرِ کار چمدون جمع کن می خوایم بریم سفر
چمدون نبستم که به سلیقه ی خودت برام لباس بزاری
شب پرواز داریم.. نمی گم کجا که غافلگیر شی !
راستی ..
قربونِ چشمات برم که الان متعجبه و می دونم اگه اونجا بودم
جیغ می زدی بغلم می کردی
پس لطفا جیغ و بغل و یه بوس کنار بزار
تا رسیدم تحویلم بدی !
دوست دارم همسفرِ زندگی ♥

چقدردیگر وقت دارم؟

اولین مشت آب سرد را که به صورتم می پاشم تکانم میدهد. نفس عمیقی می کشم و سرم را بالا می گیرم.نگاهم در آینه به خودم میافتد....خودم؟!....جا میخورم.این غریبه کیست که اینقدر پریشان مرا نگاه می کند؟...خدایا او کیست؟ یک آشنا؟ یک غریبه؟
نوک انگشتانم را بر پوست خسته اش میکشم.روی خطوط ریز و درشتش.هر خط نشانی از یک حادثه-یک غم.

عجیب است.چند وقت است این چهره را می بنیم و نمی بینم؟..چند وقت است به این غریبه لبخندی نزده ام؟ و این آینه...بی شک از اخم های من به ستوه آمده است.
راه می افتم داخل خانه.با چشمهایی که تازه آنها را شسته ام به هرسو نگاه می کنم....اشیا...محیط !

گلها را ببین! سر را به شانه هم تکیه داده اند و پژمرده اند از بی نشاطی من.مدتهاست گلدان احساسم ترک خورده و من فراموش کرده ام آنرا بست بزنم.
و آن ماهی کوچک قرمز پوشی که کز کرده ته تنگ...به امید آنکه انگشت بکوبم به در خانه ی شیشه ایش و او ذوق کند از اینکه همسایه به او سرزده.داخل آب پا بگیرد-تند و تند.

لذت خورد شدن آب نبات زیر دندانهایم را از یاد برده ام.و لذتهای کوچک و بزرگ دیگر...هوسهای کودکانه ام را...تاب سواری...تاب خوردن...رها شدن در فضا...بالا رفتن..به اوج رسیدن و ستاره چیدن.خیلی وقت است ستاره نچیده ام.
اینهم از دلم !...پنجره ی دلم را انگار گل گرفته اند.باید آنرا به روی باغچه ی احساس باز کنم و گل نیلوفر و بنفشه در آن بکارم.

مگر نه آنکه روسیاهی برای ذغال است؟ باید نقشی از بهار بکشم.قلم و رنگ کجاست؟  شاید داخل آن کشو که مدتهاست باز نشده.کلیدش کجاست؟ ...مهم نیست.میشود قفلها را شکست.
و آواز شادمانی که مدتهاست خاموش شده.بخوان...بخوان..." بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم"...و نهیبی که از جان خسته ام بر می آید:

-"شانه هایت را محکم نگه دار.پاهایت را ثابت کن. رو به طرف آفتاب بگیر تا سایه ها را نبینی.مشت هایت را باز کن.دستی می شوند برای گرفتن دست دوست"

پنجره ها بیتاب باز شدنند.دستمالی باید به دست بگیرم و خانه ی دلم را از هرچه غبار-از هرچه درد کهنه بتکانم....یک طرح نو....یک طرح نو...

 خدایا.... نکند دیر شده باشد.چقدردیگر وقت دارم؟

خوشا کسی که اگر شاعر است شاعر توست

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم

که هر چه رود درین سرزمین مسافر توست

همان بس است که با سجده دانه برچیند

کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

به وصف هیچکسی جز تو دم نخواهم زد

خوشا کسی که اگر شاعر است شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!

به آب و آتش اگر میزنم به خاطر توست


                                                                                      فاضل نظری

به بهانه سالگردی دیگر!

دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،
...
ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

- دانسته-

بیازارد !

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

عطر افشان

گلباران باد .
                                                                                                     

                                                                                                                    "فریدون مشیری"

من معمولی ام و معمولی بودن هیچ غمگین نیست

من از آن دسته آدم هایی نیستم که ماندگار می شوند،می چسبند یک جایی گوشه ی ذهن شما و کنده نمی شوند.کلمات منحصر به خودم ندارم که به واسطه یشان یادم بیفتند.ایده ای ندارم برای نجات دادن دنیا.خیال پرداز خوبی نیستم.همه چیز را همان شکلی می بینم که هست و همه را همانجوری می پذیرم که هستند.
کسی را سوال پیچ نمی کنم.اصراری ندارم که کسی خودش،دنیای شخصی اش یا گذشته و حالش را تمام و کمال برایم توضیح بدهد.فکر می کنم اگر لازم باشد چیزی را بدانم آدم ها خودشان می آیند و همانقدری که لازم است در موردش برایم حرف میزنند. بله.من مدت هاست که هیچ اصراری ندارم به هیچ چیزی.اصراری ندارم به برآورده شدن خواسته هایم.
اصراری ندارم به اینکه اگر خیلی دلتنگش می شوم،خیلی دلتنگم شود.اصراری ندارم به فهمیده شدن،به درک شدن،به اینکه یکی گوش باشد برای غصه های کوچک و بزرگم.اصراری ندارم به غافلگیر شدن،به عوض کردن اطرافیانم،به اثبات درست بودن عقایدی که خودم هم هیچ اطمینانی ندارم به درست بودنشان.

 من معمولی ام و معمولی بودن هیچ غمگین نیست به نظرم.معمولی بودن فقط خیلی معمولی ست...شاید این معمولی بودنم خوب باشد برای بقیه.یکجوری که جای خالی ام نه به چشم شان بیاید،نه بگذارد هیچ دردی بپیچد توی دلشان...!!

امروز ...

رفتم و گوش دادم به سکوت

چه شگفت است این همیشه صدا

بریده یی از فیلم همه‌چیز خوب است

مردم عوض شدن،
زمونه عوض شده،
میدونی، این روزها وقتی با یه نفر دست میدی بعدش باید انگشتات رو هم بشماری

و ببینی که هر 5 تا رو پس گرفتی یا نه!!!