کاش میشد

کاش میشد به تو گفت که تو تنها سخن شعر منی...

کاش میشد به تو گفت تو نرو...

دور نشو از دل من...

تا بمیرد دل من....

بی معرفتی ... نگو نه !!!

روزهای سرد و ماتم گرفته ی پاییزی ...

شبهای غمگین و شیشه ای...

شمعی نیمه جان در حال سوختن...

اتاقکی تاریک و پنجره ای نیمه باز رو به فرداهای نیامده...

خیلی دوست دارم فردایی متفاوت از راه برسه...

مگه فردا چی می خواد بشه...

در این ماتم کده عاشقی چشم انتظارم که به یاد او خطها به نگارش در می آرم...

تنها نوشتن از اونه که آرومم میکنه...

خیلی تشنه ام... تشنه یه جرعه محبت...

تشنه یه قطره وفا...

چه مه آلود شده اینجا...

چه غباری جمع شده از غصه ها...

به یاد می آرم آن روز بهاری را که دانسته یا ندانسته به دام عشق گرفتار شدم...


فکرمیکردم عشق پاکم را تا آخر زیستنم باور دارد...

ولی او چند روزیست سراغی از من و دل تنگم نگرفته !!!!


درخت

درخت شده ام

شاخه شاخه

برگ برگ

تو که می آیی بهار میشوم

می شکفم

می خندم

در آغوش تو تابستانی میشوم که عطش خواستنت در تمام وجودم جاریست

دور که میشوی زرد میشوم

بارانی میشوم

شاخ و برگم میریزد

و دورتر که میشوی این سرمای خانمان سوز دلتنگی خاکسترم میکند

نیاز تو را که فریاد میکنم جغد پیر و نحس بروی شاخه هایم مینشیند و به ریشم میخندد .

پس کی بهار میشود ؟؟

چرا انقدر منتظرم ؟؟!!


:(

متنفرم از خنده های زمان دیدار

گریه های وقت وداع  و غصه های جدایی  ...

هیچکدامتان نگذاشتید که بگویم چقدر دوستش داشته ام

نیستی !!!

نفسم از نبودنت نمیگیرد

از اینکه باشی و اغوشت را به دیگری ببخشی ، نفس که هیچ ! دنیایم به آخر میرسد

یکی

هیچ کسی نیست ! هیچ کی!

اگرم هست اونقدر نزدیک نیست!

اونقدر نزدیک که باهاش حرف بزنی بدون اینکه هیچ برداشت اشتباهی کنه!

اونقدر نزدیک که براش گریه و گلایه کنی بدون اینکه هیچ برداشتی کنه!

اونقدر نزدیک که باهاش بخندی بدون اینکه هیچ برداشتی کنه!

می بینی هیچ کسی نیست و اگرم هست اونقدر نزدیک نیست!

اگرم یه روزی یکیائی بودن دیگه نیستن چون اونقدر نزدیک بودن که برداشت های اشتباه کردن و دور شدن!

کاش فقط یکی بود!

تب

بیا تب کنیم

بیا در این تب و لرز هذیان بگوییم

میگویند هوا سرد شده قرار است باران بیاید

بیا تا در باران و سرما تب کنیم

شاید به یمن این سرما به همه دوستت دارمهای نگفته اعتراف کردیم

خدا را چه دیدی شاید این باران  ،  آلودگی دلهایمان را شست

راستی نمیدانی این باد سرد از کدام طرف می آید...

روزهای نحس نبودن

تو آرام کنار من بخواب میروی

و من در حسرت روزهای نحس نبودنت ثانیه ها را در قلبم حبس میکنم

آرامتر نفس بکش

نگذار ساعت ها بفهمند که آماده ای

میخواهم مثل تمام روزهای این دوری و تنهایی هرکدام هزار سال طول بکشند

پیکرت آرام

خدایا تسلیم اراده و مشیت تو هستم و راضیم به رضای تو

مادربزرگ مهربونم ، امروز 6 روز از رفتنت میگذره

دلتنگم

دلتنگ روزهای با تو بودن

دلتنگ دستهای مهربونت

دلتنگ نگاه مهربون و آرومت

دلتنگ قصه های بچگی

دلتنگ روزهایی که موهامو شونه میکردی

دلتنگ تابستونایی که با هم بودیم

دلتنگ صبحهایی که کنارت بودم

دلتنگ نصیحتهای قشنگت

دلتنگ لحظه های افطار که روبروت می نشستم و تو التماس دعا میگفتی

دلتنگ همه روزهایی که با تو بودم

دلتنگ خود خودت

مادربزرگ مهربونم ، عزیزترینم دلتنگ توام


فرشته ها مامان بزرگم رو به شما سپردم ... ازش مراقبت کنین :((((((

مادر بزرگم  پنج شنبه بعد از ظهر در icu به ابدیت پیوست...

وقتی که من توی حرم اما رضا بودم بری شفای بیماریش دعا می کردم

وقتی نائب الزیاره شدم و فقط از طرف اون زیارت کردم ...

 ولی دعاهام مستجاب نشد و من موندم و یه عالمه خاطره.....

 وقتی امشب قدم به خونه گذاشتم جای خالیش دهن کجی کرد ....

باور نمیکنم رفتنش رو....

 ...
آخرین جمله ای که ازش شنیدم این بود
حدودا 4و5 روز قبل از رفتنش ...
می گفت شبا توی بیمارستان وقتی تاریک می شه می ترسم ...
منو ببرید خونه !!!

دیشب خوابش رو دیدم ... مثل آخرین باری که دیده بودمش بود ... باد کرده از مریضی و ورم کرده و بی حال

باز هم نشد چند جمله ی وداع و باهاش خلوت کنم ... اما امشب و قبل از طلوع آفتاب به خاک سپردنش  با دلی غمگین می نویسم از دل فرشته ای که امشب براش توی بهشت جایی رزرو می کنه ...تا شاید روحش شاد باشه و بهم لبخند بزنه :

مامان فاطمه

از تاریکی نترس

نزدیک تر بیا

این دل

دریچه ای دارد

که رو به آفتاب باز می شود.

برای شادی روحش دعا کنید ...
دلم براش خیلی تنگ شده ... امشب ...