این منم در آینه؛ یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک؛ ای خود فراترم !
در من این غریبه کیست؟ باورم نمی شود
خوب می شناسمت؛ در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پس نقاب من
ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم
ای فزون تر از زمان، دور پادشاهی ام
ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم
نقطه نقطه؛ خط به خط؛ صفحه صفحه؛ برگ برگ
خط رد پای توست؛ سطر سطر دفترم
قوم و خویش من همه از قبیله غمند
عشق خواهر من است؛ درد هم برادرم
سالها دویده ام از پی خودم؛ ولی
تا به خود رسیده ام؛ دیده ام که دیگرم
دربه در به هر طرف؛ بی نشان و بی هدف
گم شده چو کودکی در هوای مادرم
از هزار آینه تو به تو گذشته ام
می روم که خویش را با خودم بیاورم
با خودم چه کرده ام؟ من چگونه گم شدم؟
باز می رسم به خود؛ از خودم که بگذرم؟
دیگران اگر که خوب؛ یا خدا نکرده بد
خوب؛ من چه کرده ام؟ شاعرم که شاعرم !
راستی چه کرده ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگر است؛ من به فکر دیگرم !
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در اینه ات دید و ندانست کجایی
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
در اینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی
بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی ایینه گشایی
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی
عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.
تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود.به جای گریه کردن منطق خواند ...
نتیجه از صغری ها و کبری ها درد بی دلیلی شد در دل عشق.
در آیینه ، کودک پیری می گریست.
حتــی کفــش هــم اگــر تنــگ بــاشــد
زخــم مــی کنــد
وای بــه وقتی
کــه دل تنـــگ بــاشــد ...!
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دورم از تو
بی قرار گرمای دلت ، می لرزم اینجا
احساس می شوی
چون سایۀ خمیده بر دیوار
می رقصی بر بی تابی من،
و چه نزدیک است خاطراتت
چسپیده به ذهنم
نقش بی همتای رخسار تو.
دلتنگی ام را می پوشانم
با بستری از کلمات
اما باز
کسی در دلم
تو را صدا می زند
ای آرامش دهنده ی شب های بی قراریم ...
اسماعیل هاشمی
زیبایی زندگی در این است که
بی خبر دعایت کنند
نبینی و نگاهت کنند
ندانی و دوستت داشته باشند
و
در سکوت صدایت کنند.
داشتم با پدرم جدول حل میکردم که گفتم :
یه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابا
با اینکه میدونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباهه
اینجا نوشته چهار حرفی , ولی تو که حرف نداری
پی نوشت : من هل نیستمااا ... در تدارک هدیه روز پدر بودم دچار اتمسفرگرفتگی حادم الان !!!