دوست


دلم واسه اول دبستانم تنگ شده...

که وقتی تنها یه گوشه ی حیاط مدرسه وایسادی...
یه نفر میاد و بهت میگه:
با من دوست میشی؟

زندگی


دنیا را بد ساخته اند.

کسی را که دوست داری ‌‌‌، دوستت ندارد

کسی که تو را دوست دارد ،تو دوستش نداری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آیین زندگی به هم نمی رسند و این رنج است

زندگی یعنی این




                                                  دکترشریعتی

صبر


خدایـــا! ایـــــوب را بفرســت تا برایـــش از صبـــــــــر بگویــــم...!!!!!!!!

همیــشـه محـکــوم شـدیــم بـه سـیـاستـمـداری

به بــَلــَد بودن

بــه شیطنــت های بی شرمــانه

انــگ ِ هرزه گــی برای لــمس ِ ته ریــش ِ مردانـه

به داشـتــن انـگیـزه هـای پـنـهـانی...

حـــد و مــرزهای زنــانه!

سـوء تــفاهــم هـای مکـرر

بدبـیـنـی هـای مُـزمـن

شکــستن های پی در پی...

همیــشه دهانــمان سوخــت از آشــهای نخــورده!

و چیـزی جـز سـادگـی درونــمان شــعله نمیکـشــید،

باور کــن: قــضاوت ِهای غــلط ، حــرفهای بی اساس، شایــعه های خاله زنــکی

گــاهی رویــاهای یــک زن را به نـــیستی میکشاند...

تــمام ِ زندگی اش ، آرزوهایــش حــباب میشــود!


لعنتـــی ! مــرد باش و دم نـــزن!



در جستجوی پابان !

یه دفعه می بینی همه حسها درونت مردن جز تنهایی.نه ... نه...

حتی حس تنهایی رو هم نداری .می رسی به خلا هیچ تعلقی به هیچ کی و هیچ چی نداری . معلقی می چرخی توی فضا .

معلق می مونی می چرخی دست و پاهات وزن ندارن مغزت وزن نداره جسمت وزن نداره ، رو حت وزن نداره.

می خوای ناراحت بشی از اینکه دیگه احساسی نداری ولی حتی نمی تونی ناراحت بشی چون دیگه نمی تونی به چیزی فکر کنی همه چیز چه خوب باشه چه بد هیچ اهمیتی نداره .


فراموشی مطلق انگار از اول هیچ چیز وجود نداشته. نه حتی صدایی ...

هیچ چیز دور وبرت رنگی نداره نه سیاه نه سفید .


شاید هزار سال همینجوری گذشته . می گذره ...ولی حتی زمان رو هم نمی تونی درک کنی .

تو فکر فرو می ری که چجوری ...

بدون درد !

مثل یه خواب راحت ...


و باز ...

تنهایی یعنی : ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است , اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !  

 

یعنی   

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ...

بی حسی

خیلی چیزا حس می خواد...

مخصوصا برای من که آدم حسی یی هستم...

از جمله اونا نوشتنه....

مدتهای زیادی که دیگه حس نوشتنم اینجا نیست اصلا انگیزه ای نیست...

اگر هم یه چیزایی سمبل می کنم برای خالی نبودن عریضه است...

یایه جور عادت و وابستگی قدیمی...

شایدم انتظار.

؟

اینجا بدون تو, پای ثانیه ها لنگ است, نمی گذرد
آنجا بدون من چطور؟

من و شب

شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم !
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن
من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!
وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره
من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!
وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره !

                                                                             "کامبیز میرزایی"