یا من اسمه دوا و ذکره شفا

 

دوستانی که پشت پرچین دلتون با خدای مهربون مناجات دارید


 بیاید به نیت شفای همه مریضها این مناجات روبا هم بخونیم:


بسم الله الرحمن الرحیم


الهی بحق من ناجاک و بحق من دعاک

فی البر و البحرتفضل علی

مرضی الموًمنین والموًمنات بالشفاء و الصحت

بحق محمد و آل محمد (صلی الله علیه و اله)

آمین یا رب العالمین

ناخودآگاهت

دلم می‌خواهد
یک میس‌کال باشم برایت
شماره‌ای که سیوش نکرده‌ای
زیر لب تکرارم کنی
به یادم نیاوری

دلم می‌خواهد
بی‌اجازه‌ی تو
پادشاهی کنم
در ناخودآگاهت

غایب همیشه حاضر

تو بزرگ ترین سوالی که تا امروز بی جوابه
نه تو بیداری نه تو خواب نه تو قصه و کتابه
برای دونستن تو همه ی دنیا رو گشتم
از میون آتش و باد خشکی و دریا گذشتم


تو رو پرسیدم و خواستم از همه عالم و آدم
بی جواب اومدم اما حالا از خودت می پرسم
تو رو باید از کدوم شب از کدوم ستاره پرسید
از کدوم فال و کدوم شعر پرسید و دوباره پرسید


تو رو باید از کدوم گل از کدوم گلخونه بویید
تو رو باید با کدوم اسب از کدوم قبیله دزدید
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید


اون ور اینجا و اونجا اون ور امروز و فردا
عمق روح آبی آب ته ذهن سبز صحرا
مثل زندگی مثل عشق تو همیشه جاری هستی
تو صراحت طلوع و نفس هر بیداری هستی


مثل خورشید مثل دریا روشنی و با صراحت
تو صمیمیت آبی واسه شستن جراحت
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید


تو رو از صدای قلبم لحظه به لحظه شنیدم
تو رو حس کردم تو قلبم من تو رو نفس کشیدم
مثل حس کردن گرما یا حضور یک صدایی
به تو اما نرسیدم ندونستم تو کجایی


تو رو باید از کی پرسید تو رو باید با چی سنجید
تو رو حس می کنم اما کاشکی چشمام تو رو می دید
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته درهء ظلمت یا نوک قلهء خورشید

برای غریبه ...

لحظاتی آمدی و کنار لحظه های گذرانده ی دلگیر جمعه ام بودی


باز وقت رفتن شد ...


پنجره را باز بگذار و برو ...


هوایم به وسعت حرف های نگفته گرفته است ...

باد ...

مگر با باد نسبتی داری....!؟

                                             چقدرشبیه تو!

                                                                         یک لحظه آمد،

                                                                                                          نماند و رفت.

حال من !

خوبم... 

مثل مزرعه ای که محصولش را ملخ ها خورده اند... 

دیگر نگران داس ها نیستم..

یلدای من !

امسال برای یلدایت یک بقچه شعر بافته ام

از تار دل و پود مهر

و جامی شراب که کمی به چهل سالگی‌اش مانده
...
بگذار این بار حافظ مهمان باشد

و من میزبان

بگذار تزئین سفره این یلدایت

شعر و شرابم باشد

شاید خدا خواست و تفال این یلدا

خودش شد قصه ای مثل هزار و یک و شب

ادامه مطلب ...

اینجا می توان خدا را با تمام زیبایی هایش احساس کرد...

وای خدای من چقدر زیبا می آفرینی

در فصل سرد و بادهای سوزناک،

رنگ های گرم را در طبیعت برمی انگیزی

تا به وجود سردم گرما بخشد...


گرمای رنگ های قرمز و زرد و نارنجی را می گویم که در وجودم شعله بر می افکند و....


و صدای شر شر باران که همانند رقص پاییزی بر زمین رقص کنان می افشانی و دستهای من که بر زیر آن باز میشود تا خیسی و نمناکی اش را لمس کند....


آرزوی امشب ستاره ی تو ، قدم زدن و جلو رفتن و جلو رفتن و باز هم تولد گلهای عمر پاییزی ام بود با او

تا جایی که تو باشی در درونم، حضورت را همانند صدای نفسهای پاییز حس کنم....



سکوت من و دنیا !

قرآن و تورات و انجیلتان را ببرید

از روزی که رفته

نامش را که میبرم

دنیا سکوت میکند

پشــت چیز های ساده پنهان می شوم که پیدایم کنی
اگر هم پیدایم نکنی خود چــیز ها را پیدا می کنی
لــمس می کنی هر چه را که من لمس می کنم
و چنین نقش دست هـــایمان با هم یکی می شود....
                                                                 
                           یانیس ریتستوس