از مهمونی اومده باشی و شام خورده باشی و نتونی بخوابی
تو باشی و یه اتاق خالی و یه سکوت مطلق...
یه شب دراز باشه و یه فنجون قهوه باشه و یه چراغ مطالعه...
میز تحریرت باشه و یه خروار جزوه خونده نخونده...
یه عالمه پاراگراف باشن و یه ماژیک فسفری واسه یه عالمه کلمه قلمبه سلمبه...
دوباره تو باشی و سرت تو کتاب...
مغزت باشه خالی از قند واسه سوزوندن...
چشمات باشن زل زده به رقص کلمات... مخت باشه که هنگ کرده باشه...
حوصله ات باشه که سر رفته باشه... نقطه هایی باشن که سر خط نباشن...
پنجره باشه شب باشه ماه باشه کامل باشه!
دوباره تو باشی و سرت رو به آسمون...
چشمات باشن واسه دید زدن ماه آسمون...
جزوه های لوله شده ات باشن واسه رصد ماه مهربون!!!
سرنوشت امشب این جزوه ها فقط رصد ماه بود!!!
تمامی جیبهایم را تکاندم
شاید بین این همه خاطره
که با خودم این سو و آن سو میبرم
خودت را پیدا کنم که مرا با نام کوچک صدا می زند
مثل تمام گلهای باغچه میخندد ...
اما...
کسی...آن سوی من...
ناله سر دادست!
صدای ...سوزش قلبم...
از من نمی گوید!
سکوت تلخی دارم ...
در این جایی که به ناچار آمده ام ...
و به امید ...
روانش شاااااد ...
دلم دریاست!
آوازم را از دست داده ام ...
و من بی منترین...موجودم!
رهایم...از هر چه من...
و تو ... انجام سفر ستاره ای ...
تو رو خدا .. ساکت ..
ساکت بسه دیگه بسه ...
بسه
مرد می خوام تو این اتاق شلوغ با آدمایی که پای تلفن با فریاد حرف می زنن کار کنه و از کیفیت کارش راضی باشه ....
نمی گم آروم تر ... می گم سااااااااااااااااااااکت ...
خداااایاااااااااااااا ... صبرم بده !
به جدایی ها عادت داده اند
همان جایی که روی تخته سیاهمان نوشتند:
خوب ها / بدها
این روزها آرومم ولیییییی ...
هنوز نیامده ای خداحافظ ؟
تقصیر تو نیست
همیشه همین گونه بوده
برو
اما من پشت سرت دست نه ،
دل تکان می دهم !!