دستاشو گذاشت توی دستای کناریش ..
چند لحظه با خودش فکر کرد !
ساده و مثل همیشه .. بگذریم ... !
یه نگاه به جلو انداخت ..
دستاشو برداشت و در هزارتوی خودش گم شد!
خوب یادم نیست!
باران می بارید...
هر قدم از خود دورتر گشتم...
از بی نشانیها گذر کردم!
باران می بارید ...
و چه غروری بر دلم می کاشت...
بی نیاز از جُستن کلمات!
باران می بارید...
رسم سرگشتگی و شیدایی را مرور کردم!
تک و تنها ... با تو!
باران می بارید...
من ، اما
غمگین بودم....
باران می بارید!
زمانی که زیر درختان برگ ریز پاییزی با شاخ های سر به فلک کشیده و برگ های زرد و نارنجی رنگش قدم می زنی و وقتی به نور مهتابی که از لابه لای برگ ها بر زمین باران خورده می تابه می نگری،رقص عاشقانه برگ های پاییز را همراه موسیقی باد می تونی احساس کنی ...
می نویسی :
صدای خش خش برگها
توی یه جاده ی پاییزی
صدای قدمهایمان
صدای نفسهایت
پیچیده لا به لای صدای نفسهام
صدای ناله درون من برای سرآغاز مجدد دوری
و صدای باران
و باران
آری باران
نوازشم می کند با تو
نمی دونم چیه و چرا ...
معجزه هم نیست
اما ;
دستهایم را که می گیری
زبان شعرم باز می شود ...
بیقرار قرارمان می شوم ...
ودر چنین هوایی که دل کندن از تو سخت است ...
نقطه چین می شوم !
و در ان دوردست ها
دستهایم را به سویت دراز می کنم
تا دستهایت را در خیال از آن خود کنم ...
تا آرامشی خداگونه وجودم را بگیرد ....
همنشین قدیم روزگار غربتِ من!
در کوچه باغ حسرت یاد تو...
غمگین ترین لحظه ها را بی نگاهِ تهی مانده ... از نور خورشید!
سرشار از خلاءِ حضور محبت آمیز وجودت...
و من ...
که افسوس ِ روشن تو را به سینه می کشم...
یاد روزگار ِگذشته بر من... بخیر!!
بخیر ... نه به شادی...که من !!
چشم هایم را اشک پر کرده است!
در رویاهایت جایی برایم باز کن
جایی که عشق را بشود
مثل بازی های کودکی
باور کرد
خسته شدم از بی جایی..