خونه مون ...

میدانستی این دل بی سامان من و قصه عاشقیهایش آخر کار خودش را کرد ؟!!!

امشب داشتم خونمونو میساختم

جات خالی یه خونه خوشگل ۲ نفره

پر از خوشبختی

آرزوی با تو بودن هم قند تو دلم آب میکنه چه برسه به خودش ....


راستش یهو یاد اون چمنهای سبزرنگ و با طراوت حیاط افتادم ...

یادی از مدار 0 درجه

آه ای قلب محزون من
دیدی چگونه سودا رنگ شعر گرفت
دیدی که جغرافیای فاصله را
چگونه با نوازش نگاهی میشود طی کرد
و نادیده گرفت
دیدی که درد های کهنه را
چگونه با ترنمی میشود به یکباره فراموش کرد
دیدی که آزادی لحظه ناب سر سپردن است
دیدی که عشق یک اتفاق نیست
قرار قبلی است
مثل یک تفاهم ازلی از ازل بوده
و تا ابد ادامه خواهد داشت.
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

مردمک بیچاره ی چشمانم دلش برایت لک زده...

نرو ...
از حضورم نترس
من چیزی جزء سایه ی یک تنهایی بیش نیستم
نرو ...
که همین رفتن ها مرا به اینجا کشانده است





غم در دل تنگ من از آن است که نیست ٬ یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

سیمرغ

سیمرغ بزرگ دیشب به آسمان شهرم رسید

همه شهر باران بارید

اما سه آرزوی مرا برآورده نکرد

بالهایش را جمع کرد و رفت


صبح آفتاب دمیده شد

دیگر به شبهای بارانی هم امیدی نیست

خدا دعای زیر باران را هم نمی شنود

قهوه!

در ته مانده فنجان قهوه ، کفشهای توست
فقط نمی دانم می روی یا می آیی

گنج من !!!!

اینهمه آدم
این همه شادی
اینهمه خنده 
و تو گنج گمشده من که درون منی
با منی
و کسی تورا نمیبیند
کسی حتی  نمیفهمد این همه بی تو بودن برای من بی معنیست
 وقتی هر شب و روز با توام
با تو حرف میزنم
 با تو نفس میکشم
با تو شبها به خواب میروم
و خیال تو رویای شبانه من است
در غوغایی این آدمها
این چراغهای رنگی
 این خندهای مستانه بی معنی گم نمیشوم
نترس
 هزار فرسنگ هم که دور باشی
 به من ایمان بیاور
 این دل کوچک همان خلوت کوچک و مهربان اتاق تو را
با ان میز و چند صندلی کوچک و ظرف شیرینی که فقط شاهکار توست
 با تمام دنیا عوض نمیکند


خاطره های سنگین !!!

به بعضی از خاطره ها در هنگام راه رفتن نمی توان فکر کرد .... خیلی سنگین اند!!!

بارون سیاوش قمیشی ....

بارون و دوست دارم هنوز

 چون تو رو یادم میاره

حس میکنم پیش منی

وقتی که بارون میباره

بارون و دوست دارم هنوز

بدون چتر و سر پناه  


  

وقتی که حرفهای دلم

جا میگیرن توی یه آه

شونه به  شونه میرفتیم

منو تو تو جشن بارون

حالا تو نیستی و خیسه

چشمای منو خیابون

شونه به  شونه میرفتیم

منو تو تو جشن بارون 


 

حالا تو نیستی و خیسه

چشمای منو خیابون

بارون و دوست داشتی یه روز

 تو خلوت پیاده رو


پرسه ی پاییزی ما

مرداد داغ دست تو

بارون و دوست داشتی یه روز

عزیز هم پرسه ی من

بیا دوباره پا به پا

تو کوچه ها قدم بزن

تو که نیستی ...

شونه به  شونه میرفتیم

منو تو تو جشن بارون


.::جشن باران::.


حالا تو نیستی و خیسه

 چشمای منو خیابون

شونه به  شونه میرفتیم

منو تو تو جشن بارون

حالا تو نیستی و خیسه

چشمای منو خیابون

پری ...

تو پری کوچک و غمگینی رو میشناختی....
که دیگه...
نه کوچیکه ...نه غمگین...
واسه خودش خانمی شده...
...

اولین باران زیبای پاییزی بارید ...

دیگر برای عاشقی

باران

چتر

و قهوه ی فال نمیخواهم

یک لبخند تو کافی است که تا آخر دنیا بیتاب بمانم


کمی عاشقانه تر زیر این باران برایم بخوان

بگذار در این پاییز ، عقده هزار بهار بی تو را درمان کنم