تا حالا به این فکر کردین که وقتی اولین ذرات وجودتون شکل گرفته و کم کم رشد کردین تنها بودین
وقتی 9 ماه رو گذروندین تا به زندگی پا بزارین تنها بودین
وقتی به دنیا اومدین و مورد توجه و قربون صدقه اطرافیاتون قرار گرفتین تنها بودین
وقتی براتون تولد گرفتن یا روز اول مدرسه بدرقه تون کردن ، یا حتی واسه خریدای مهم دوران کودکی تون تنها بودین... موقع عیدی گرفتنا .... یادتون میاد ؟
حتی اگه خواهر یا برادری هم بوده که تنها نبودین ولی به شما تنها و خاص سن و سال خودتون توجه شده...
اما من
وقتی یه ذره کوچیک بودم تنها نبودم
وقتی داشتم به دنیا میومدم تنها نبودم
وقتی تو آغوش مادر آروم می گرفتم تا شیر بخورم بازم تنها نبودم
وقتی روز اول مدرسه ها می شد تنها نبودم
حتی وقتی مریض می شدم و باید می رفتم دکتر تنها نبودم
تا یادمه همیشه نسبتی به اسم خواهر دوقلو همراهم بوده
که خیلی جاها بهم حس خوب و خیلی جاها انزجار و خستگی داده
حالا یه هفته ای می شه که ازدواج کرده
چند روزه دیگه توی خونمون کسی منتظرش نیست
کسی از دیر کردنش نگران نمی شه
حتی دیگه کسی نیست تو خونه نق بزنه ، غر بزنه و یا شبا با تلفن صحبت کنه و صدای جیغ و خنده های بلند از خودش در بیاره
و حالا منم مثه بقیه تنها شدم
حالا دیگه تو ظاهر هم تنهای تنهام
به قول یکی از دوستام .... قلمروی جدیدم مبارک !
می گن من شدم یکی یه دونه و چراغ خونه
می گن ایشالاعروسی تو
می گن غصه نخوریا .... تا بود هم که همش با هم دعوا داشتین...
چه جوری بگم .... این حرفها رو بی خیال
بگین ایشالا خوشبخت بشه
بگین ایشالا شاد زندگی کنه
بگین ایشالا روزای زندگی به کامش باشه
اگه یه روز که خیلی هم دور نیست اومد پیش من و از غصه هاش گفت و بعد گفت ازین خونه بریم و راحت شیم .....
بگین ایشالا به اون راحتی ای که می خواستی برسی یا رسیده باشی
به قول مامان بزرگا : در خونه مون تا همیشه به روت بازه عزیزم ، و البته ایشالا با شادی و خوشبختی توی خونه مون ببینیمت ....
پاییز
این پاییز زیبای نفرت انگیز
میخواهم این پاییز از شهر تو بروم
ولی دلم به اندازی تمام چمدانهای دنیا سنگین است
جایی را میشناسی که دلتنگیت را آنجا بگذارم و سبک بروم؟؟؟؟؟
یه کتاب خوندم از عبدالملکیان به اسم حالا که رفته ای مجموعه ی بیش از ۱۲۰ شعر کوتاهه که همه در هوای قیصر نوشته شده .
خیییییییییییییییییییییییلی دوست داشتمش ...
اما چند شعر از این مجموعه:
۴
حالا که رفته ای
کنارش می نشینم
گریه نمی کند
دستش را می گیرم
گریه نمی کند
به پایش می افتم
گریه نمی کند
نکند اتفاقی افتاده است
که شعر گریه نمی کند
۲۱
حالا که رفته ای
بهانه ی خوبی است
"شب
سکوت
کویر"
فقط صدای این هق هق را
کم کنید
۲۵
حالا که رفته ای
دوباره زنگ می زنم
شماره همان شماره است
گوشی را برمی دارند
گوشی را می گذارم
۳۲
حالا که رفته ای
تعجب می کنم
چرا کفش هایت را نپوشیده ای!؟
۴۳
حالا که رفته ای
هر صبح
گونه های هردو اتاق
تاریک است
تاریک از شبی که نرفته است
۷۹
حالا که رفته ای
بهانه ی خوبی است
صدایش را می گویم
"ای چراغ هر بهانه"
گنجشک هارا می گویم
۱۰۵
حالا که رفته ای
هیچ راهی
مرا به جایی نمی برد
در حافظه ام می چرخم
همه کلیدهارا گم کرده ام
۱۰۸
حالا که رفته ای
پرده ها را می کشد
بی حوصله ی هیچکس
به گوشه ای می رود
سر بر زانو می گذاردو
فکر می کند
به روزی که نخواهد آمد
۱۱۹
حالا که رفته ای
می گویند در میان همه دفترهایت
نه پروانه ای خشکیده است
نه گلی
نه گلبرگی
می گویند در میان همه ی دفتر هایت
کودکی است که با پروانه ها
به سراغ ماه می رود
۱۲۲
حالا که رفته ای
بی هوا و بی حوصله
سر به بیابان می گذارم
در دوراهی امامزاده داود و سنگان
توقف می کنم
تکه ای از ماه در دامنم می افتد
۱۲۵
حالا که رفته ای
سرت را بر شانه ام بگذار
چشمانت را ببند
اگر در کناره ی کارون
شاعری را دیدی
که در جستجوی هفده سالگیش بود
بیدارم کن!
تنها گفت از دیدارت شاد می شوم ، فردا که بیاید !
دستاشو گذاشت توی دستای کناریش ..
چند لحظه با خودش فکر کرد !
ساده و مثل همیشه .. بگذریم ... !
یه نگاه به جلو انداخت ..
دستاشو برداشت و در هزارتوی خودش گم شد!