وقــتـی ازم مــی پـرســی کـــــه خـــــوبـی ؟ و مـــن مــیــگـــــم: ای بـــد نـیـســتــم . . . یـعــنـی بــدم ! ! !
خــــیــــلــــی هــــم بــدم ؛
پـــس نــگــــــو خــــــــدا رو شــکـــــر . . . ! ! !
عاشق جمله هایی ام که وقتی میخونی ...
یه نفس عمیق پشتش میکشی
و
تو یه ثانیه یه دنیا خاطره میاد جلوی چشمات...
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
صدای زخمه های احساس ، در واپسین شبهای سرد و منحوس زمستان، خاموش شد.
دیگر از آن پنجه های پرقدرت و آن قلب پر احساس و آن زبان شیرین صدایی به گوش نمی رسد.
بزن استاد ، بزن ...
نوای دلنشین ساز تو همان بانگ گردشهای چرخ آفرینش بود...
ای وای ...
حیف حیف و صد حیف که فرصت ما تمام شد...
تو ازین پس در بهشت بزن...
کلمات یاری ام نمی کنند ، کلمات هم باور نمی کنند که استاد ذوالفنون از میان ما رفت.
زمزمه آخر : فرصت ما تمام شد ... وگرنه ذوالفنون تمام شدنی نیست ...
اگه بپرسین از دلم میگم گرفتار شماست
خیالتون اینجا که نیست پیش یه رسوای دیگه ست
اگرکه قابل بدونین خونه دل جای شماست
کاش میدونستم اون کیه که این روزا یار شماست
شما گناهی ندارین این روزگار بی وفاست
من به نو شدن اعتقاد دارم ، خیلی روزها بیدار می شم که زندگی جدیدی رو شروع کنم ...
اما این عید چرا با من اینجوری می کنه نمی دونم ...
می گن خدا تو لحظه سال تحویل آرزو ها رو مستجاب می کنه ، اما اون لحظه من آرزوهام رو هم فراموش می کنم ...