پشت دیوار

در مهربانی ِ نگاهت
ذوب می شود یخ احساسم
با تو
می توان آسود
در انتهای راهی که به بن بست رسیده است
و بالا رفت
از دیوار روزمرگی ها
و نترسید
از آنچه پشت دیوار است !

سین من !

و سکوت اولین سین امسال من بود....!

عادت

به نـبودنـش عـــادت میـکنی

ولـــی دلت

بودنـــش رو میخـواهد

بدون شرح ...

تنــــها گـــوشـه ای ..
تـهِ چشـــمانِ تــو ..
بهــشت کـه هیــــچ ..
ابـــدیتـی ست بــرایِ من ...

نــگــــــو

وقــتـی ازم مــی پـرســی کـــــه خـــــوبـی ؟  و مـــن مــیــگـــــم: ای بـــد نـیـســتــم . . . یـعــنـی بــدم ! ! !

خــــیــــلــــی هــــم بــدم ؛

پـــس نــگــــــو خــــــــدا رو شــکـــــر . . . ! ! !

من و تنهایی و خاطره هام ...

عاشق جمله هایی ام که وقتی میخونی ...
یه نفس عمیق پشتش میکشی
و
تو یه ثانیه یه دنیا خاطره میاد جلوی چشمات...

آغاز بهار

نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

این چه رازیست که هر سال بهار با عزای دل ما می آید ...



صدای زخمه های احساس ، در واپسین شبهای سرد و منحوس زمستان، خاموش شد.

دیگر از آن پنجه های پرقدرت و آن قلب پر احساس و آن زبان شیرین صدایی به گوش نمی رسد.
بزن استاد ، بزن ...

نوای دلنشین ساز تو همان بانگ گردشهای چرخ آفرینش بود...

ای وای ...

حیف حیف و صد حیف که فرصت ما تمام شد...

تو ازین پس در بهشت بزن...


کلمات یاری ام نمی کنند ، کلمات هم باور نمی کنند که استاد ذوالفنون از میان ما رفت.


زمزمه آخر : فرصت ما تمام شد ... وگرنه ذوالفنون تمام شدنی نیست ...


من آمده ام که بروم !

تو چشمتون چه قصه هاست نگاهتون چه آشناست

اگه بپرسین از دلم میگم گرفتار شماست


نگاهتون پیش منه حواستون جای دیگه ست

خیالتون اینجا که نیست پیش یه رسوای دیگه ست


نفس نفس تو سینه ام عطر نفسهای شماست

اگرکه قابل بدونین خونه دل جای شماست


می میرم از حسادت دلی که دلدار شماست

کاش میدونستم اون کیه که این روزا یار شماست


خوشا به حال اون کسی  که توی رویای شماست

شما گناهی ندارین این روزگار بی وفاست


تو خلوت شبونه ام خالی فقط جای شماست
تو جام می تموم شب نقش دو چشمای شماست

روی یک نیمکت تو پارک نشستم ، رو به غروب و نزدیک ماه ...

دیروز یک حسی منو کشوند به یه جای آشنا ... بعدشم یه پارک آشنا ...
تا الان که فکر می کنم بیشتر زندگیم به اینجور حس ها اعتماد کردم ؛
 همیشه با دلم زندگی می کنم ... دیروز هم بعد از مدتها باهاش تنهایی رفتم بیرون ... آخه خیلی گرفته بود ...

می تونم دلیلش رو حدس بزنم ... شاید خنده دار به نظر بیاد اما فقط به خاطر این بود که داره عید می شه ... !!!

بهار رو دوست دارم چون طبیعت رو دوست دارم و بهار زندگی مجدد طبیعته ...
اما نمی دونم چرا اومدن عید منو غمگین می کنه ؛ لحظه سال تحویل منو غمگین می کنه ، یک غم عجیبی می افته تو دلم ...
نمی تونم مثل بقیه اعضا خونه با شنیدن جمله معروف " آغاز سال یک هزار و سیصد و ... " خوشحالی کنم ...
سکوت می کنم و نگاهشون می کنم ...

من به نو شدن اعتقاد دارم ، خیلی روزها بیدار می شم که زندگی جدیدی رو شروع کنم ...

اما این عید چرا با من اینجوری می کنه نمی دونم ...

می گن خدا تو لحظه سال تحویل آرزو ها رو مستجاب می کنه ، اما اون لحظه من آرزوهام رو هم فراموش می کنم ...
اما یک چیزی رو می دونم و اون اینه که دلم یک نفرو می خواد که جدا از همه دوست داشتن های گذشته دوستش دارم ولی نمی تونم کنار خودم داشته باشمش  ...

توی راه به زهره نگاه می کردم ( سیاره زهره ، الهه عشق و زیبایی ) ازش خواستم کمکم کنه ...
جدیدا خیلی سختگیر شدم ؛ آدمها رو دوست دارم اما می ترسم از اینکه ...
نمی خوام خاطراتم رو شخم بزنم و دلیل هر اتفاقی رو بررسی کنم و شاید به تصمیمم شک کنم ...
اما دلم می خواد و همیشه از خدا می خوام که اون نیمه ای که می شناسم رو خوشبخت و سالم نگه داره ....

زیاد حرف زدم و پراکنده ، ذهنم به اندازه همین نوشته نامنسجم بود ، اما الان خیلی سبک شدم ..
این پارک اومدن هم خاطره زیبایی شد برام ...

ممنون که می خونید ...

زمزمه آخر : می دونم خودت درستش می کنی ، می دونم دارم زیاد سخت می گیرم ، اما ازت می خوام کمکم کنی صبر کنم ... می دونم که می دونی صبر سخته ... دوست دارم و می دونم که از همه دوست داشتنی تر هستی ، چون می تونم داشته باشمت و بدونم که دوستم داری ...