چشم انتظار 91

کم کم داریم به روزهای آخر می رسیم ... 90 هم داستانشو برامون خوند و حالا داره آماده رفتن می شه ... از رسیدن به آخرین چهارشنبه سال این حس در من بیشتر می شه !

هر سالی اتفاقات خوب و بد خودش رو داره ... 90 هم همینطور بود ...

اما روزهای فراموش نشدنی داشت ...

روزهای استرس ، ناراحتی ، خشم ... در مقابل روزهای سراسر شادی ، آرامش ، خوبی ...

خدارو شکر ... برای همه اتفاقات خوبش شکر ...

نمی خوام ترازو بذارم و سالم رو وزن کنم ، فکر که می کنم ازش راضیم ، تو این سال نکات جدید یاد گرفتم ، با عزیزانی همدردی کردم ، عزیزانی در کنارم بودن ، دوستهای جدید ، اتفاقات جدید ...


دیروز سررسید 91 به دستم رسید ، ورق زدم تا اسفند ...

تو همون لحظه فکر کردم چشم به هم بزنم واقعا اسفند 91 رسیده ...

روزها می گذره ، عدد سال نو بهانه است برای یادآوری گذشت ایام ...

پس می خوام قدر لحظه هام رو بدونم و تلاش کنم برای بهتر زیستن ...

می خواستم تو وبلاگ دوستام براشون کامنت بگذارم و سال نو رو تبریک بگم ، اما اینجا می نویسم تا تبریکم رو فریاد بزنم :


 از همه دوستانی که تو این سال به من سر زدید ، شادی ها و غم هام رو خوندید و با من در لحظه های 90 شریک شدید ممنونم ...

از دوستانی که شاید یکبار گذرشون به اینجا افتاده تا دوستانی که همیشه من رو با حضورشون شاد می کرده ، از صمیم قلب ممنونم ...

حرفهاتون خیلی اوقات من رو در بدترین شرایط آروم می کرد ...

حضورتون برام همیشه عزیز بوده و خواهد بود ...

ازتون خیلی یاد گرفتم ، خیلی زیاد ...

ممنونم که دوست من هستید که این روزها این واژه خیلی کمیابه ...

در سال نو بهترین ها رو براتون آرزو دارم ...

روزها و لحظه هاتون سرشار از همه خوبی ها باشه ...

به امید خدا شروعی دوباره رو کنار هم جشن می گیریم ...


زمزمه آخر : همیشه با منی بزرگترین ... به نام خودت و با امید به خودت شروع می کنم ، سال جدید رو شروع می کنم و با امید به روزهای خوش منتظر لحظه هاش می مونم ... همراهیتو همیشه نیاز دارم خدای خوب و مهربون و دوست داشتنی ...

باز هم می نویسم ...

برایت می نویسم

از ابهام لحظه ها
از تردید
از حجم مرگ آور نبودنهایت
از کسانی‌ که از کنارم می گذرند و بوی تو را می‌‌دهند
از قناعتم به یک خاطره ، یک یاد ، یک با تو بودن
از صبوری من و جای خالی‌ تو و شب‌های من

برایت خواهم نوشت !!

تمنا

امشب دوباره غرق در تمنای دیدنت
سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم
امشب دوباره تو را گم کرده ام
میان آشفته بازار افکار مبهمم

توی کوچه های بی عبور
دستان گرمت را .. نگاه مهربانت را .. شانه های بی انتهایت را

منتظر نشسته ام


تو هنوزم هیچی نمی خوای به من بگی ؟؟؟!!!!

واقعا ...

جسارت می خواهد ... نزدیک شدن به افکار دختری که روزها مردانه با زندگی می جنگد ! اما .... شب ها بالشش از هق هق های دخترانه خیس است ... !!!

جهان دل

کمی صبر کن عزیزم. 
دلم میخواهد تو هم در کنارم باشی
می خواهم بگشایم دل را
و وارد شویم با هم بر دنیایی فراسوی آنچه هست
بالاتر از آن چه دیدنیست
و فقط می توان حس کرد
و با حس کردن آن شادمانه زیست...

چشمانت را ببند و هر وقت گفتم بگشا...

تا آرام .. آرام باز کنیم با هم لایه لایه های دل را...

باز کن عزیز.... باز کن...

...می بینی ؟ !! ...چه زیباست جهان دل

تعریف دوست به قلم سروش صحت

دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست. برادر خواهر پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.

 دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.

با دوستانمان می توانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم و سکوت کنیم. با دوستانمان می توانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند. از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.

با دوستانمان می توانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته. و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم.

با دوستانمان می توانیم بخندیم، می توانیم گریه کنیم، می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم، می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم، می توانیم شادی کنیم، می توانیم غمگین شویم، می توانیم دعوا کنیم.

می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.

با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم.

با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.

                                                                                                                                 سروش صحت

اون درخت پر غرور که سرش داره به خورشید می رسه منم منم ...

پاهامو دراز می کنم و آرزو می کنم که برن توی زمین و ریشه بشن !

بعد اولین کاغذی که گیر میارم پهن می کنم روی ریشه های قهوه ای ام و می نویسم ...

  می نویسم که دلم برات تنگ شده 

اونقدر صادقانه اینو می نویسم که یه قطره اشک کوفتی از یه دونه چشم که دیگه به هیچ دردی جز زار زدن نمی خوره همین جوری قل می خوره و می ریزه روی گردنم , بعد سر می خوره و می رسه به اون ریشه های کوفتی و اونارو حسابی سیراب می کنه .

ریشه ها خم می شن و می رن توی زمین و من میشم درخت !

ببینم اصلا دلت واسه یه درخت تنگ می شه ؟؟؟؟؟

ارزش

چه جوری به طرف مقابلت می تونی نشون بدی که وجودش ، روحش ، فکرش ، ... واست ارزشمند و مهمه ؟

حالات ممکن :


√. تنها با حرف ...؟

√.با رفتارت ...؟

√.در عمل ...؟

√.با هدیه دادن ...؟

√.با سکوت ( هیچی نمی گی و فکر می کنی خودش باید متوجه بشه !! ) ...؟

√.مثل خیل عظیمی از آدمها،با کمک گرفتن از حرفهایی که امروزه به خالی بندی مشهور شدن ، طرف رو گمراه می کنی ؟؟

√.ترکیبی از همشون ...؟

√.هیچکدام ( اصلا مهم نیست !! )

امروز ...

الان ..

دارم به عزیزی فکر می کنم که دلش خیلی پره !

اما پر از سکوت !

 چشمهای قشنگی داره که دور از چشم همه پر و خالی می شه !

نگاهی داره به وسعت اسمون و سرشار از پرنده های رویا ..


من همراهش نیستم ولی دلم با اونه و من هم نگاهم به اسمونه ..

نگاه دلم به ماه کاملی که خیلی دوستش دارم ..

امروز روز غم انگیزیه ...  

بهار من ...


چند روز پیش با دیدن چند شاخه گل یکدفعه با بوی بهار غافلگیر شدم ...

و یکدفعه نگاهی کردم و دیدم ای دل غافل ... بهار داره میاد ...


نمی دونم امسال چجوریه که مشتاقترم برای بهار ... 

شاید به خاطر تموم شدن هرچه سریعتره سالیه که هنوز تموم نشده  ...


از اون روز بیشتر به اطرافم توجه می کنم تا بیشتر نفس بکشم ، عمیق و با تمرکز ...

پیاده که هستم به یاد دوران کودکی باغچه های کوچک خیابانها رو به امید پیدا کردن گلهای ریز بهاری نگاه می کنم و خوشحال می شم که من اولین نفری بودم که دیدمشون ...

دلم نمیاد این بوی زیبای بهار و این حس قشنگی که دارم رو از دست بدم ...


برای همین تا اطلاع ثانوی ترجیحا پیاده با بهار همقدم می شم ...


زمزمه آخر : خدایا حتما دلیلی داره که انقدر دلم روشنه ... به امید خودت جلو می رم و ممنونم برای همه تغییرات قشنگ و ظریفی که همیشه حواست به انجامشون هست ... خیلی خوبه که تو خدا هستی ...