چقدر بی تو از خواب بپرم شیشه ی آب را سر بکشم و چیزی از پنجره بپرسم؟
***
پلک می زنم به سقف خیره می شوم
و باز به خواب می روم
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
فقط 10 روز مونده ... باورت می شه ؟؟؟؟؟
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا
تو خودِ منی... من!
وقتی خیالت به چشمانم راه می یابد
حتی مجال خفتنم نیست
از پشت دشت های پهناور خواب و خیالم بیرون آی
بگذار قدری بیاسایم
کمی آرام گیرم و تو
در واقعیت به میهمانی چشمانم بیایی
به سراغ پنجره ها می روم
تا تورا ... من!
گفتم پنجره ... شاید چون جایی خوندم :
پنجره یعنی انتظار
پنجره یعنی حسرت لحظه دیدار
پنجره یعنی خاطره آخرین لحظه دیدار
پنجره یعنی بخار روی شیشه
پنجره یعنی کی لحظه دیدار میشه
پنجره یعنی تکون دادن دست از توی خونه
پنجره یعنی منتظر موندن توی هفت روز هفته
تو می روی چون هستی...
!حسرت نبرم به خواب آن مرداب
که آرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه شب خوابش آشفته ست!
غمی در نگاه و
چشمی به انتظار
و دقایقی که چه به ناحق از پی هم می گذرند
بی هیچ نشانی
بی هیچ حضوری
و بی هیچ دلگرمی
و حرفهایی که هرلحظه بیشتر خاموشی می گیرند
موضوعاتی که یک به یک از یاد می روند
و دغدغه هایی که بالا نیامده بر خاک می شوند
نگرانی را می شود از این سکوت فهمید
خواستن را می توان از یکایک کلمات خواند
اما ... دریغ از مرحمتی ... از لطفی!
اینک دردی به دل دارم
نشانی در دیده...
و هیچ صدای پاکی را نمی شنوم!
این دوستان ما که بی مقدمه زنگ می زنند
خیلی خوب و ظریف به ما توجه می کنند
یا خبرهای خوش می آورند
یا بعد از مدت ها به دیدنمان می آیند
خودشان نمی دانند که دو بال بر
سر شانه هایشان دارند
از امشب دیگر
همراه شبهای تنهایی و غمناک من
ناله های مرد پیر نخواهد بود
ناله هایی که شب به شب مرا وا میداشت
تا برای سلامتی کسانی که دوستشان دارم
در هنگامه ی خفتنشان
دعا کرده و چند باره به خواب روم
امروز فرشته ها روحش را همراهی کردند ...
و بستگانش تن فرسوده اش را زیر خروارها خاک پنهان ...
امشب بغض عجیبی به گلو دارم
وقتی قرار است باز هم تنها باشم
تنها ... بی کس و بی همدمی چون او
و بی هیچ صدای ناله ای
به راستی که با ناله های شبانه ی او خو کرده بودم
و چه شبها که با صدای ناله اش از خواب بیدار شده و
به آسمان خیره شده بودم
تا برای او زیر لب دعا کنم
اما ...
قلبا آرامم از این آرامش ابدی ای که به آن دست یافت
خدایش بیامرزد