دلم شعر نمی خواهد
دلم قدم زدن میخواهد
در کوچه هایی که رو به دریا باشد
رو
به بی انتها
دلم شعر نمی خواهد
بی انتها می خواهد
نفس کشیدن در هوایی می
خواهد که از نفسهای تو پر شده
دلم می خواهد تو را از بالای شانه هایم ببینم و
به این سروریت افتخار کنم
بی خجالت بگویم...........
دلم تنگی آغوش تو را
میخواهد
آخ که چقدر دلتنگم
دلشوره .... دلشوره .... دلشوره....
انگار هزار پرنده سرگردان از ترس طوفان در عمق همه دلواپسی هایم
به این سو و آن سو فرار میکنند...
کاش این شبها بی تو بودن زودتر صبح شود
تن من تبدار نبودن توست
و این هیولای تاریکی هر ثانیه مرا می بلعد
لبخند میزنی،
لبخند میزنم.
پشت لبخندم پنهان میشوم.
تمام درونم نابود میشود و لبخند میزنم.
میدانم دیگر حرفهایم معجزه نمیکند...
با کدام واژه بگویم؟
دلم تنگ میشود، دلم میگیرد...
خسته تر از آنم که تقلا کنم
قلبی بروی پیراهنم سنجاق میکنم
به اندازه آروزی داشتن تو
دست بکش به پوست تنم
ببین صدای ضربان نبضت را حس نمیکنی
این خواستن تو از کجا در من جاریست که من دیگر صدای خودم را هم نمیشنوم
و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم
دوستش دارم خدااااااااااااااااااااااا .....
دست به دست عمر سپرده ام...
... تا دل به باد بَندم !!!
ساده ...
و ساده ترین رسم هستی را ...
خندیده ام...
نه .. خدایا !
گریسته ام ...
در تنهایی خویش
حس ِشبنم آلودی دارم...همین!!!