آخ که چقدر دلتنگم

دلم شعر نمی خواهد

دلم قدم زدن میخواهد

در کوچه هایی که رو به دریا باشد

رو به بی انتها

دلم شعر نمی خواهد

بی انتها می خواهد

نفس کشیدن در هوایی می خواهد که از نفسهای تو پر شده

دلم می خواهد تو را از بالای شانه هایم ببینم و به این سروریت افتخار کنم

بی خجالت بگویم...........

دلم تنگی آغوش تو را میخواهد

آخ که چقدر دلتنگم

خداااااااااااااااااا ..

دیگر شمع و پروانه هم این روزها حوصله ندارند


هوای شهر من سرد است


دلم از ان سردتر


دیگر غریبی دل من بس است


دلم یک دنیا شادی میخواهد


اه که روزگار با من چه میکند



خدایا

ما به دنیا می آییم

تا تو حسرت نداشته هایت رانخوری

غرق در رویا

می زنم به خیابان خودم و تو را

سوار اتوبوس می شویم

اما به جای تو بچه ای کنارم می نشیند

من پر از توام آنقدر که نمی فهمم کدام ایستگاه بچه پیاده می شود و زنی کنارم می نشیند

حالا از تو لبریزم و باز نمی فهمم کدام ایستگاه زن پیاده می شود و پیر زنی کنارم می نشیند

و من همچنان در تو غرق شده ام

بی آنکه شنا بلد باشم یا بی آنکه دریا را بشناسم

و بی آنکه ابتدای راه را به یاد بیاورم

و بی آنکه منتظر انتها باشم ....

دلشوره

همین که در را باز میکنم و پا به درون خانه میگذارم

یادم میرود این همه شلوغی شهر و این آدمها که بود و نبودم و نبودشان برای هیچکس مهم نیست

خرید هایم را روی میز میگذارم و تند و بی تاب برایت تعریف میکنم

از همان لحظه اول سر صبح تا الان که دیگر جانی به آفتاب نمانده است

و گاهی برمیگردم و به تو نگاه میکنم که با همان لبخند همیشگی درون قاب تائیدم میکنی

اصلا میدانی هر صبحم را به امید همین درد دل ها و حرفهای غروب با تو شروع میکنم؟

دلشوره .... دلشوره ....  دلشوره....

اما دلشوره زمانی آغاز می شود که می فهمی باز هم در رویایی ... و این رویا با رسیدن تو به خانه تمام شدنی نیست ...

انگار هزار پرنده سرگردان از ترس طوفان در عمق همه دلواپسی هایم

به این سو و آن سو فرار میکنند...

کاش این شبها بی تو بودن زودتر صبح شود

تن من تبدار نبودن توست

و این هیولای تاریکی هر ثانیه مرا می بلعد

باران .... خستگی .... ببار .... بشور ... ببر

باران ... باران ...باران ....

حسرت لحظات خیسش به دلم مانده

در این آشوب بی فردایی و زخمهای کهنه زندگی ....

کاش ببارد و روح خسته ام را کمی آرام کند

خسته ام خیلی خسته


اگر از همه دنیا فقط عاشقی تو قسمت من باشد

دنیا را به همه می بخشم

همان بودن تو برایم کافیست


امروز تهران بارانی است

همه فهمیدند امروز تهران بارانی است

امروز ایران بارانی است

امروز دنیا بارانی است

ولی هیچکس نفهمید دل کوچک من از بغض نبودن او هر روز بارانی است

امید رنگین کمان هم خیالی بیش نیست

خسته ام ... خسته

لبخند میزنی،

لبخند میزنم.

پشت لبخندم پنهان میشوم.

تمام درونم نابود میشود و لبخند میزنم.

میدانم دیگر حرفهایم معجزه نمیکند...

با کدام واژه بگویم؟

دلم تنگ میشود، دلم میگیرد...

خسته تر از آنم که تقلا کنم

آروزی داشتن تو

قلبی بروی پیراهنم سنجاق میکنم

به اندازه آروزی داشتن تو

دست بکش به پوست تنم

 ببین صدای ضربان نبضت را حس نمیکنی

این خواستن تو از کجا در من جاریست که من دیگر صدای خودم را هم نمیشنوم 

از خدا خواستم ...

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد 
خدا گفت: نه
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکش.
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد
خدا گفت: نه
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد
خدا گفت: نه
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد
خدا گفت: نه
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد
خدا گفت: نه
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم
و باز گفت: نه
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند

و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم



دوستش دارم خدااااااااااااااااااااااا ..... 

شبنم

حس ِ شبنم آلودی دارم!!

دست به دست عمر سپرده ام...

... تا دل به باد بَندم !!!

ساده ...

       و ساده ترین رسم هستی را ...

               خندیده ام...

    نه .. خدایا !

              گریسته ام ...

                                در تنهایی خویش

 

حس ِشبنم آلودی دارم...همین!!!