معجزه و اندیشه

بزرگی تمام دریاها

آرامش تمام دنیا

لذت تمام عشق

توقف تمام هستی از حرکت

همه در آغوش توست

این معجزه نیست ؟ به خدا هست


تو را اندیشیده ام... 

یافتنت را به روزگار سپردم...تا نمایی از هستی باشم... من!

تو...را بر اوج و ماوراء زمان دیده ام...

گاهی چقدر پست

چقدر حقیرم

...

تو را اندیشیده ام

                          و چه زیباست اندیشیدن !


آرزوهای کوچک

چقدر آرزوهایمان کوچک است

آرزوی من یک کف دست دل تو

و آرزوی تو دل تمام شده من

و چقدر دنیای خدا بزرگ است که اصلاً آرزو های کوچک را نمی بیند

جاده

در انتهای همین جاده پهن شو بروی آغوش من

تا آخر دنیا هم که بروم چیزی نیست جز حسرت نداشتن تو

دنیای تازه برای دیگران

برای من حجم حضور تو و گرمی دستانت کافی است

تنهایی

تنهایی یعنی وقتی طوفان غصه ستونهای دلت رو بهم می پیچه

حتی یه نفر نباشه بهت بگه نترس رفیق درستش میکنیم


گاهی اوقات فکر کردن به بعضی ها ناخوداگاه لبخندی رولبات می شونه......

دوست دارم این لبخندهای بی گاه و این بعضی ها رو

دلتنگی

دلتنگی تو قهوه هر صبح من است

فقط حضور تو شیرینش میکند ...

دعای خودم و شعر تقدیمی به اوووو

دوست دارد دویدن
بر پشت بام تنهایی
با بادبادکها, به این سو آن سو
رفتن , رها شدن
باز کردن, قرقره ی نخ
بالاتر بالاتر رهایی از بادها
آرام می گیرد بادبادک
در بستر آسمان آبی
کودک لذت سنگینی نخ را حس می کند
ترس پاره شدن 
گره خورده در قلبش
نگاهش به دورها
رقص مرگ ,گره قلبش باز می شود
پاره های نخ راجمع می کند
امیدوار
در رویای باد بادکی دیگر
فردائی دیگر
آسمانی دیگر


                            شعر "رویای بادبادک " از شاعر "عبدالرسو ل حسن زاده"



شبی از پشت یک تنهائی نمناک  و بارانی ،

تو را با لهجه ی گلهای  نیلوفر صدا کــــردم
تمام شب برای با طـراوت ماندن باغ قشـنگ آرزوهایت دعا کـردم
تو را از بین گلهائی که در تنهائی ام روئــید جدا کردم .

نمی دانم چرا ؟!

شاید به رســــــم عادت شیداییمان باز ،

برای شــادی و خوشبختی تو من دعا کردم !

پشت پلکهای تو

کافیست چشمانت را ببندی تا حریر رویایت را با تو شریک شوم

آنوقت می بینی چه عاشقانه ایی پشت پلکهایت بر پا میکنم

دلم یه گوشه دنج میخواد

دلم یه گوشه دنج  میخواد

تو این دنیا 

یه جای دنج تو این دنیا

که بتونم زندگی خودم رو حلاجی کنم

شاید هنوز دیر نباشه

شاید بتونم اون حفره های بزرگی که هر بار  میخوام به او برسم و اسیرم میکنه رو ببندم

شاید ، شایدم اون حفره تو قلب او باشه و هیچوقت بسته نشه

صحبت تنهایی منو او نیست

صحبت آبروی کبوتر سفید عشقه که با هر بغض من پرهاش سیاه میشه و دلش میگیره

همین روزاست که قفسش تنگ بشه و اومدن او هم دردشو دوا نکنه

تو یه گوشه دنج میشناسی؟

دلم میخواهد

دلم میخواهد شلیته بپوشم

موهایم را به باد بسپارم

دستش را در دستم بگیرم

آرام آرام در خیابان قدم بزنم

یادم برود گاهی دلم برایش تنگ میشد و گاهی دلم از این همه تنهایی میگرفت

به پاتوق همیشگیمان سر بزنیم

کامی از کاپوچینوی همیشگیمان

آنوقت همانطور که خودم را به چشمانش سپرده

قدم زنان به سوی خانه مان برویم ....

دلم میخواهد

لحظه های ...

شمارش لحظه های نبودنت از ده که بالاتر میرود

دیگر دلم برای چهره خودم در آینه تنگ میشود

چشمانم نمیخندد

حرفی برای دخترک درون قاب ندارم

دلم حجم حضورت را میخواهد

زود برگرد