صبر تلخ شیرین می شود
وقتی که می دانم
می آیی
ثانیه ها را می چشم
غذای روحم
آهسته
آهسته
جا می افتد
شعله اشتیاق را زیاد نمی کنم
می سوزد
از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر
بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.
به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلابی در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.
نبودی تا ببینی که چگونه آسمان در تاب سم تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...
حالا از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!
و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لایشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.
لحظه ، لحظه ای است جادوئی... !
در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی تواند بگوید...
این روزها ،
حال و هوایم شنیدنست .
سکوت می گویم سکوت می خندم
سکوت می سازم ، سکوت می نویسم . . .
دست های پنجره که نفس می کشد
بخار "خیلی وقت ٍ ها " آب میشود !
تشبیه و استعاره کار ٍ من نیست
وقتی که من مجاز ٍ به گفتن ٍ از تو شده ام ،
همه ی سکوتم یک طرف ، با دلم چه کنم ؟
من از رفتنت غمگین نمیشوم ! ولی به جای باران میبارم !
به جای شقایق دلخون و به جای ستاره گم میشوم!
خارج از مدار می چرخم و ساحل را گم میکنم !
اما ... حالا ... برای از تو گفتن هوای حوصله هیچ شده است !
و آن دفتر دیگر به پایانش رسید !
در خواب...به رودی می پیوندم...
که خیالِ تو
و من...
در دریاچه-ی یاد تو ...پارو خواهم زد!
و نمی دانم...خیالِ تو مرا تا کجا خواهد برد...تا من!
تو را من... و من!
هرچه نیست...
و چه اندازه نیست...من!
کنار ِ خلوتِ زندگی...
که رهایم نمی کند...
گاهی تمام من ، چه اندازه بی رنگ می شود
تا من...
کنار ِ امیدواری ، چشم بگشایم...بر من !
دلم...درگیر احساس ِ نابی است ... بی من !
و من...
در حسرت نگاهت...
ترانه می سازم!
تو را...که من!
رها از هر چه قید.... رها از هر چه من!
نوای سرکش ِ ذهنم را ... به دست کلمه دادم...
تا تو را !
و من...ترانه می سازم...برایت...
به چهره های خسته و خواب آلود نگاه می کردم ..
هرکسی فکری رو در سرش مرور می کرد ..
یکی به ظرفای نشسته ی توی آشپزخونه فکر می کرد ..
یکی با یک شاخه گل رز توی دستش به یاد حرفای خوب امروز عصرش افتاده بود و فکر می کرد چه جوری می تونه اونو داشته باشه و حفظش کنه !!؟؟!!..
یکی کیف کارشو محکم بغل گرفته بود و به فکر کارهای کرده و نکرده ی از صبح تا حالاش بود و نمی دونست تا کی می تونه با این وضع ادامه بده ..
یکی به یاد بچه و شوهرش افتاده بود که توی خونه تنها بودن ..
یکی به یاد مادر پیرش افتاده بود ..
پنجره رو باز کردم و باد خنک محکم به صورتم می خورد ..
چشمام تحمل ایستادگی و مقاومت مقابل این یکی رو دیگه نداشتن .. خودشون بسته شدن و تصور صورت ها و افکار مردم دوباره شروع شد ..
به یاد خودم افتادم ! من هم اونجا بودم .. ساکت و سرد ..
یکهو این جمله به طرفم هجوم آورد ..!
خدایا من چه جوری می تونم همه این چیزا رو حفظ کنم ؟؟!!؟؟
زندگیمو ، عشقمو ، خودمو ، خانوادمو ...
...