نالد به حال زار من امشــب سه تار مـــــن
این مایه تسلی شــــــــب های تــــــار من
ای دل ز دوستان وفـــــــــــــادار روزگـــــــار
جز ساز من نبود کســی ســـــــــازگار من
در گوشه غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غــــــــمگسار من
اشــــــک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا ســـــــــــــحر ترانه این جویبار من
چون نشـــترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خـــــــــــــیر خنجر مژگان یار من
رفت و به اختران سرشکم سپــــرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنـــــــــــار من
آخر قرار زلــــــــف تــــو با مـــا چنین نبود
ای مایه قـــــــــــرار دل بیــــــــــــــقرار من
در حســـــــرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی کـــــــه نیایــــــد به کار من
از چشم خود سیـــــــاه دلی وام میکنی
خواهی مــــــــــــگر گرو بری از روزگار من
اختر بخفــــت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیـــــــده شــــــــب زنده دار من
من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختـــش بلند نیست که باشد شکار من
یک عمر در شـــــــــــــرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه ســــــنجد عیار من
من شهریار مــــــــلک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشـــک در این شهر یار من
شعر از شهریار ملک سخن
خدایاااااااااااااااااااااااااا
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا کوییییییییییییییییییییرم ...
کوییییییییییییییییرم
بگو ابر بباره می خواااااااااااااااااااام
جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون بگیرم ....
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
این منم در آینه؛ یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک؛ ای خود فراترم !
در من این غریبه کیست؟ باورم نمی شود
خوب می شناسمت؛ در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پس نقاب من
ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم
ای فزون تر از زمان، دور پادشاهی ام
ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم
نقطه نقطه؛ خط به خط؛ صفحه صفحه؛ برگ برگ
خط رد پای توست؛ سطر سطر دفترم
قوم و خویش من همه از قبیله غمند
عشق خواهر من است؛ درد هم برادرم
سالها دویده ام از پی خودم؛ ولی
تا به خود رسیده ام؛ دیده ام که دیگرم
دربه در به هر طرف؛ بی نشان و بی هدف
گم شده چو کودکی در هوای مادرم
از هزار آینه تو به تو گذشته ام
می روم که خویش را با خودم بیاورم
با خودم چه کرده ام؟ من چگونه گم شدم؟
باز می رسم به خود؛ از خودم که بگذرم؟
دیگران اگر که خوب؛ یا خدا نکرده بد
خوب؛ من چه کرده ام؟ شاعرم که شاعرم !
راستی چه کرده ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگر است؛ من به فکر دیگرم !
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در اینه ات دید و ندانست کجایی
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
در اینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی
بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی ایینه گشایی
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی
عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.
تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود.به جای گریه کردن منطق خواند ...
نتیجه از صغری ها و کبری ها درد بی دلیلی شد در دل عشق.
در آیینه ، کودک پیری می گریست.