امروز : ناله ی ساز من ....

نالد به حال زار من امشــب سه تار مـــــن

این مایه تسلی شــــــــب های تــــــار من

 ای دل ز دوستان وفـــــــــــــادار روزگـــــــار

جز ساز من نبود کســی ســـــــــازگار من

 در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غــــــــمگسار من

 اشــــــک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا ســـــــــــــحر ترانه این جویبار من

 چون نشـــترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خـــــــــــــیر خنجر مژگان یار من

 رفت و به اختران سرشکم سپــــرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنـــــــــــار من

 آخر قرار زلــــــــف تــــو با مـــا چنین نبود

ای مایه قـــــــــــرار دل بیــــــــــــــقرار من

 در حســـــــرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی کـــــــه نیایــــــد به کار من

 از چشم خود سیـــــــاه دلی وام میکنی

خواهی مــــــــــــگر گرو بری از روزگار من

 اختر بخفــــت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیـــــــده شــــــــب زنده دار من

 من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختـــش بلند نیست که باشد شکار من

 یک عمر در شـــــــــــــرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه ســــــنجد عیار من

من شهریار مــــــــلک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشـــک در این شهر  یار من



شعر از شهریار ملک سخن



خدایا !

خدایاااااااااااااااااااااااااا

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا کوییییییییییییییییییییرم ...

کوییییییییییییییییرم

بگو ابر بباره می خواااااااااااااااااااام

جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون بگیرم ....

:|

داشتم فکر می کردم که وقتی کارا تموم می شن وبی حوصله می شی ، نوبت نوشتنه.

همیشه می مونم که چی بنویسم.

چیزی که نگفته باشن یا نشنیده باشین و ندونین..

کار سختیه (راستش غیر ممکن به نظر می آد.)

خود من از همه خسته ترم ، خسته از شنیدن خسته از تکرار ، خسته از آدمایی که توی این روزا بی تفاوت از کنارت رد می شدن، بی تفاوت بی تفاوت ....

با خودکارم بازی می کنم. توی ذهنم جمله سازی میکنم....

باخودم میگم : باید دیونه باشم اگه فکر کنم مشکلات رو نمیدونن ، باید احمق باشم اگه فکر کنم تلختر از اون چیزی که میشه نوشت ، مشکلات رو لمسشون نکردن و فقط یک کودن ممکنه فکر کنه نمیدونن که امید ، آخرین سلاح این روزهاست.

باکلمات ، جمله ها و واژه ها ور میرم.

می نویسم و خط می زنم ، آخرش فقط یه جمله می مونه ، که اونم شاید تکراری به نظر بیاد ، اما به نظرم لازمه همیشه تکرارش کنم :

رویا هام رو رها نخواهم کرد چون برام مقدسن ، براشون می جنگم و از این نبرد لذت می برم و نسبت به اونایی که بی تفاوت از کنارم رد میشن ، بی تفاوت از کنارشون رد می شم ، بی تفاوت بی تفاوت.......

زندگی یعنی همین .........

!

دلى که اندوه دارد
نیاز به شانه دارد نه نصیحت…
کاش همه این را مى فهمیدند….!

پیامی از بابا خدا

عزیزم چرا اینقدر غصه می خوری ؟

یادت نره

من حواسم بهت هست



                                               دوستدار تو بابا خدا ...

از فاضل نظری ...

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم ... :)

این منم در آینه؛ یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک؛ ای خود فراترم !
در من این غریبه کیست؟ باورم نمی شود
خوب می شناسمت؛ در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پس نقاب من
ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم
ای فزون تر از زمان، دور پادشاهی ام
ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم
نقطه نقطه؛ خط به خط؛ صفحه صفحه؛ برگ برگ
خط رد پای توست؛ سطر سطر دفترم
قوم و خویش من همه از قبیله غمند
عشق خواهر من است؛ درد هم برادرم
سالها دویده ام از پی خودم؛ ولی
تا به خود رسیده ام؛ دیده ام که دیگرم
دربه در به هر طرف؛ بی نشان و بی هدف
گم شده چو کودکی در هوای مادرم
از هزار آینه تو به تو گذشته ام
می روم که خویش را با خودم بیاورم
با خودم چه کرده ام؟ من چگونه گم شدم؟
باز می رسم به خود؛ از خودم که بگذرم؟
دیگران اگر که خوب؛ یا خدا نکرده بد
خوب؛ من چه کرده ام؟ شاعرم که شاعرم !
راستی چه کرده ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگر است؛ من به فکر دیگرم !

آواز بلنداز هوشنگ ابتهاج

 وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
 تا با تو بگویم غم شب های جدایی

  

 بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان
 من عودم و از سوختنم نیست رهایی

  

تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

 

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

 

عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی 

 ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
 بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی 

 افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
 در اینه ات دید و ندانست کجایی 

 آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
 بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی 

 در اینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی  

بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی ایینه گشایی 

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

از دلنوشته های قیصر عزیز


حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه حرف دلم با تو همین است که دوست...
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

از دلنوشته های حسین پناهی


عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.

تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود.
از شیمی فقط زاج سبز به یادش ماند و از فیزیک هرگز هیچ نفهمید.

عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود.
وقتی دکتر شد مادرش مرده بود.

به جای گریه کردن منطق خواند ...

نتیجه از صغری ها و کبری ها درد بی دلیلی شد در دل عشق.


میل به برگشتن داشت.
از هر کوچه ای که می رفت به خانه ی مادریش نرسید.
وقتی فیلسوف شد به سوی هر گلی که رفت آن گل پژمرد.

عشق خدا را می خواست.
واز هر طرف که می رفت به صورت خود بر می خورد.
عشق را در برابر آیینه بردند تا خود را به یاد آورد.

در آیینه ، کودک پیری می گریست.