-
صبر
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 08:46
صبر تلخ شیرین می شود وقتی که می دانم می آیی ثانیه ها را می چشم غذای روحم آهسته آهسته جا می افتد شعله اشتیاق را زیاد نمی کنم می سوزد فریبا عرب نیا
-
شیدا شدم
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 12:22
پیدا شدم، پیدا شدم پیدای ناپیدا شدم، شیدا شدم، شیدا شدم، پیدای ناپیدا شدم من او بُدم، من او شدم، ...با او بُدم، بی او شدم، در عشق او چون او شدم، زین رو چنین بیسو شدم، در عشق او چون او شدم، چون او شدم، پیدا شدم، پیدا شدم، پیدای ناپیدا شدم، شیدا شدم با تشکر از بابک عزیز!
-
صدای تو
جمعه 21 مردادماه سال 1390 20:44
کلمه! محتاج کلمه ام.... تا نفسی زنده کنم برای زیستن... برای بودن...برای ماندن تو را که رنگ می بازد برای تو! ندایی به گوشم ...دیده شد... مرا می خواند... صدای تو!!
-
چکه های خاطره ...
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 08:44
از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی را... دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی که از آن گله دارم که...
-
سکوت ...
سهشنبه 18 مردادماه سال 1390 09:11
این روزها ، حال و هوایم شنیدنست . سکوت می گویم سکوت می خندم سکوت می سازم ، سکوت می نویسم . . . دست های پنجره که نفس می کشد بخار "خیلی وقت ٍ ها " آب میشود ! تشبیه و استعاره کار ٍ من نیست وقتی که من مجاز ٍ به گفتن ٍ از تو شده ام ، همه ی سکوتم یک طرف ، با دلم چه کنم ؟ من از رفتنت غمگین نمیشوم ! ولی به جای باران...
-
بهانه ای برای لبخند
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:15
منتظر نگاهت هستم انتظارش شیرین ترین غم دل کوچکم است صدایت را برای خاطرات بکر جوانی ام می ستایم حضورت آخرین توسل است برای صعود به واقعیت بودنت دستانت آخرین خانه امن دلم در زمستان نا تمام تمام نا هنجاریهاست پاهایت لحظه عبور از غبار همیشگی خواهشهای نا ممکن را می ستاید نفسم بازگشت به خانه اش را فراموش خواهد کرد اگر بداند...
-
شب ها و خیال تو ...
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:15
در خواب...به رودی می پیوندم... که خیالِ تو چون ماهی-ی کوچکی در آن شناور است و من... در دریاچه-ی یاد تو ...پارو خواهم زد! و نمی دانم...خیالِ تو مرا تا کجا خواهد برد...تا من! تو را من... و من!
-
ترانه می سازم برایت
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:14
رهایم از هرچه هست... هرچه نیست... و چه اندازه نیست...من! کنار ِ خلوتِ زندگی... که رهایم نمی کند... گاهی تمام من ، چه اندازه بی رنگ می شود تا من... کنار ِ امیدواری ، چشم بگشایم...بر من ! دلم...درگیر احساس ِ نابی است ... بی من ! و من... در حسرت نگاهت... ترانه می سازم! تو را...که من! رها از هر چه قید.... رها از هر چه من!...
-
من چه جوری ؟ ..
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:14
به چهره های خسته و خواب آلود نگاه می کردم .. هرکسی فکری رو در سرش مرور می کرد .. یکی به ظرفای نشسته ی توی آشپزخونه فکر می کرد .. یکی با یک شاخه گل رز توی دستش به یاد حرفای خوب امروز عصرش افتاده بود و فکر می کرد چه جوری می تونه اونو داشته باشه و حفظش کنه !!؟؟!!.. یکی کیف کارشو محکم بغل گرفته بود و به فکر کارهای کرده و...
-
انتظار!
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:14
در امتداد نگاه تو لحظه های انتظار شکسته می شود و بغض تنهایی من مغلوب وجود تو می شود!
-
برای او که می گفت آرام است ...
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:13
ارام باش تفکر کن توکل کن سپس استین ها را بالا بزن انگاه دستان خدا را میبینی که قبل از تو دست بکار شده اند . امام علی (ع)
-
ماه بابا خدا ...
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:12
نمیدانم لباس سیاه گناه را چه کسی به تنم کرد ! نمیدانم چرتکه ی خطا را کی به دستم داد ! نمیدانم کدام دست پلید تو را از من دور کرد ! میخواهم اگر اجازه بدی ، در این ایام اجابت ، از جریان زلال توبه بنوشم و به عافیت برسم . میخواهم دانه دانه خواهش بکارم و بغل بغل بخشش بچینم . در این لحظه های ناب نیایش ، می خواهم « دعای سحر »...
-
تنهایی می خوام ...
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:12
ابر بود ... باد بود ... چشم اندازی پر مهتاب ... من بودم ... تو بودی ... عشق بود و اندکی تنهایی!! ستاره بود ... تو بودی ... من بودم و رویای امید !!
-
بی تو با تو بودن
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:11
باتو بودن زیباست گرچه پرز دلهره باشد و یا اندکی ترس از آینده ها! پس بیا نقاشی کنیم تو چشمهای مرا و من چشمهای تورا دلگیرم ازین آینه ها مدام در حال به تصویر کشیدن نبودنت در کنارم هستند.
-
ای همه ی من!
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:10
وقتــــــی تو آمدی دلم به رویت خندید! اندوه تنهاییم در زلال چشمه های نگاهت خود را شست و سِحر جادوی حضورت مرا به یادم آورد . تورا وقتی یافتم که همه حجره های دلم به عطر نام تو معطر شدند و نفس نفس ، حضورت را با دم و بازدم حس میکردم و به خاطرِت جان مــی سپردم ! تو درشبستان خیالم نازل شدی ! طعم دعاهای اجابت شده ام بودی ،...
-
رهایی
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:10
سوگواره ای نوشته ام...بر تابوت جسمم... و چنان...مست این سریرم که ...با چشمانم بوئیدمت... مرا به تو واگذاشته ام... روانم شاد... دلم دریا...درونم مالامال از غریو بادی سهمگین ... و چنان ...مستم من..که گویی!! کاش بر من...ندایی از رهائی می بارید!
-
پست اول - آغازی با رویای کودکی در کوچه های خیال
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 15:10
به کوچه های خیالم که پا میزارم ، در هر گذری ، می بینمت با همان لبخند همیشگی ؛ درست مثل وقتایی که دستمو می گیری ، تا اوج آسمان پرواز می کنیم و به ستاره ها دست تکون می دیم . اون وقته که خاطرات کودکی باز هم برام زنده میشه ... تو « مسافر کوچولو » می شی و من گل کوچولوی تو . با هم در یک سیاره کوچک زندگی می کنیم . هر وقت تو...