لحظه های رفتن


تو میروی و درست از اولین لحظه رفتنت ، ساعت اتاقم لحظات نبودنت را به من دهن کجی میکند..

همین روزا می میرم !!!

دلم را آتش میزنی انوقت گلایه میکنی که چرا آروم و قرار نداری....

بیا یک شب جایمان را عوض کنیم

ﻣﻦ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﻣﯿﺸﻮﻡ. . .ﻭ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺵ

ﻣﻦ ....

ﻭ ﺗﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ 

به یاد لحظه های آشنایی ...


روزی که دیدمت ، دلم یه جای دیگه بود ؛
 حال و هوای رؤیاهای من هوای دیگری داشت . اون روزها دلم  را از نگاه های همه ، کنده بودم ؛ دنبال کسی بودم که مثل هیچکس نباشه ؛ اما نگاه تو داد میزد که با اونای دیگه فرق داری .
حرفهاتو که می شنیدم با خودم می گفتم : « عجب شهامتی ! در این دنیای قحطی عاطفه ها ، داره از محبت حرف میزنه !
چه دل مهربونی داره !
این یکی دنیا رو درست مثل خودم می بینه . »

کم کم که شناختمت دیگه فکرت از سرم نرفت که نرفت .

حالا روزی هزار بار به یادت می افتم و همش  بدنبال فرصتی هستم که باهات صحبت کنم .

اون هدیه ی با ارزشی که بهم دادی ، هنوز دارمش ؛

یه قلب پاک و مهربون که همیشه ی همیشه با منه

و خیلی دوستش دارم و اگه خدا بخواد همیشه با من خواهد بود .


حالا دیگه دنیای من با وجود تو یه عالم دیگه ای داره . حالا دیگه به جز غم دوری هیچ غم دیگه ای ندارم .

 صدا و لحن عاشقت برام لالائیه قشنگیه ؛ حالا دیگه شبای من طلائیه طلائیه .

عزیز دلم بیا کاری کنیم که هیچوقت از هم نرنجیم ؛

دلهامونو نشکنیم ؛ و به عهد خود وفا کنیم ؛ تا اونجا  که همه ، حسرت عاشقی ما را بخورند . قبول ؟؟؟

مادر بزرگ

کلاه شنل قرمزم را

بر سرم می اندازم

سبدم را روی کولم

چشمانم را میبندم و داد میزنم

 

در میان جنگل

آهای گرگها من مادر بزرگ ندارم

بییاید منو بخورید...

کاش میشد

کاش میشد به تو گفت که تو تنها سخن شعر منی...

کاش میشد به تو گفت تو نرو...

دور نشو از دل من...

تا بمیرد دل من....

بی معرفتی ... نگو نه !!!

روزهای سرد و ماتم گرفته ی پاییزی ...

شبهای غمگین و شیشه ای...

شمعی نیمه جان در حال سوختن...

اتاقکی تاریک و پنجره ای نیمه باز رو به فرداهای نیامده...

خیلی دوست دارم فردایی متفاوت از راه برسه...

مگه فردا چی می خواد بشه...

در این ماتم کده عاشقی چشم انتظارم که به یاد او خطها به نگارش در می آرم...

تنها نوشتن از اونه که آرومم میکنه...

خیلی تشنه ام... تشنه یه جرعه محبت...

تشنه یه قطره وفا...

چه مه آلود شده اینجا...

چه غباری جمع شده از غصه ها...

به یاد می آرم آن روز بهاری را که دانسته یا ندانسته به دام عشق گرفتار شدم...


فکرمیکردم عشق پاکم را تا آخر زیستنم باور دارد...

ولی او چند روزیست سراغی از من و دل تنگم نگرفته !!!!


درخت

درخت شده ام

شاخه شاخه

برگ برگ

تو که می آیی بهار میشوم

می شکفم

می خندم

در آغوش تو تابستانی میشوم که عطش خواستنت در تمام وجودم جاریست

دور که میشوی زرد میشوم

بارانی میشوم

شاخ و برگم میریزد

و دورتر که میشوی این سرمای خانمان سوز دلتنگی خاکسترم میکند

نیاز تو را که فریاد میکنم جغد پیر و نحس بروی شاخه هایم مینشیند و به ریشم میخندد .

پس کی بهار میشود ؟؟

چرا انقدر منتظرم ؟؟!!


:(

متنفرم از خنده های زمان دیدار

گریه های وقت وداع  و غصه های جدایی  ...

هیچکدامتان نگذاشتید که بگویم چقدر دوستش داشته ام

نیستی !!!

نفسم از نبودنت نمیگیرد

از اینکه باشی و اغوشت را به دیگری ببخشی ، نفس که هیچ ! دنیایم به آخر میرسد

یکی

هیچ کسی نیست ! هیچ کی!

اگرم هست اونقدر نزدیک نیست!

اونقدر نزدیک که باهاش حرف بزنی بدون اینکه هیچ برداشت اشتباهی کنه!

اونقدر نزدیک که براش گریه و گلایه کنی بدون اینکه هیچ برداشتی کنه!

اونقدر نزدیک که باهاش بخندی بدون اینکه هیچ برداشتی کنه!

می بینی هیچ کسی نیست و اگرم هست اونقدر نزدیک نیست!

اگرم یه روزی یکیائی بودن دیگه نیستن چون اونقدر نزدیک بودن که برداشت های اشتباه کردن و دور شدن!

کاش فقط یکی بود!