اگر لحظه ای بیاندیشی که چقدر گناه لذتبخش مانده و چقدر فریب شیطان که بخوریم برمیگردی
بیا اینجا ، آغوشی بیتاب توست
به پوستم دست میکشم یخ میزنم
به پوستم دست میکشی آتش میگیرم
این است فرق منو تو
هوای اتاقم ابریست
هوای دلم به شدت بارانی
اینجا هیچ نسیمی بوی بهار نارنج ندارد
عکس تو توی قاب به من دهان کجی میکند
تنم حصار دستانت را میخواهد که مرا تنگ در آغوش بگیرد
میگویی صبر کن میایم
نمیدانی که سیل اشک خانه ام را ویران کرده
از دلتنگی همین روز ها میمیرم
یادت هست شبهای که تب داشتمو صبح نمیشد
تب دلتنگی از وقتی که رفته ای امانم را بریده
به دادم برس
دلتنگی قصه من و توست
کودکان این شهر بدون ما نمیخوا بند
نمیگویم با من بمان
میگویم بالشت را با من یکی کن
بگذار عطر بودنت در اتاقم بپیچد
شاید این بار
از این رایحه بهشتی ، ماندگار شدی
چند لحظه
به قدر یک آغوش
گاهی تو زندگی آدم یه آهنگایی
یه اسمایی
یه بوهایی
با خودشون یه قطارِ مسافربری تصویر یدک میکشن
این همون موقع هاست که دلت میخواد کز کنی کنج اتاق خودت که دیگه هیچ کی و هیچ چیزو نبینی تازه اون موقع است که خوابای پریشون دیوانه ات میکنه
این حال و روز اخیر منه