تنهــــــــــــــا

   - بی حضــــور تـو -

از سرزمــــــــــــینِ شیدایی عبور می کنم!


تو،

ببخش این خطایم را!

آسمون

یه ذره از آسمون می خوام ..

 

فقط یه ذره ..

شفافیت

دارم دوره شفافی رو زندگی می کنم ، درونم و بیرونم رو 100% یک رنگ و یک شکل کردم .

لحظه ای که درونم فرمان بده دوستی رو در آغوش بکشم حتما اونکار رو انجام می دم

و لحظه ای که درونم بگه ناراحتیت رو به فرد مقابلت ابراز کن حتما انجام می دم .

شاید قبلا کمتر از این به حرف دلم گوش می کردم ، چه در ناراحتی یا ابراز محبت ...


اما الان دارم آرامشی رو تجربه می کنم که برام شیرینه ،

ذهنم رو خالی نگه می دارم و در گیر حرفهای نگفته نمی کنم ...

سفر جدیدی رو آغاز کردم و به امید خدا جلو می رم ...

...

عبور باید کرد.

صدای باد می آید ، عبور باید کرد.

و من مسافرم ، ای بادهای همواره!
 ...

زمزمه آخر : دستهام تو دستهای خودته و منو می بری ، خسته نمی شم و اگر هم خسته بشم امید به حضور و یاری تو منو راه می اندازه ... به امید خودت قدم برمی دارم خدای خوب و مهربون .

یادآوری ...

به یاد روزهایی که گذشت

                                       بر جای پای خود

                                                                        گام می گذارم!

باید ؟؟؟؟

چندی ست شقایق را بی خیال شده،خود را موظف به ادامه ی زندگی می دانیم...

تنهاییام!!!

پیشترها خاطرات تو در همه کوچه های با هم بودنمان تنهاییم را به رخم میکشید

امروز فهمیدم این قصه تمام کافی شاپ های این شهر هم هست

با آن میزهای دو نفره که یک سویش منم و یک سویش تو نیستی

لحظه های رفتن


تو میروی و درست از اولین لحظه رفتنت ، ساعت اتاقم لحظات نبودنت را به من دهن کجی میکند..

همین روزا می میرم !!!

دلم را آتش میزنی انوقت گلایه میکنی که چرا آروم و قرار نداری....

بیا یک شب جایمان را عوض کنیم

ﻣﻦ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﻣﯿﺸﻮﻡ. . .ﻭ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺵ

ﻣﻦ ....

ﻭ ﺗﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ 

به یاد لحظه های آشنایی ...


روزی که دیدمت ، دلم یه جای دیگه بود ؛
 حال و هوای رؤیاهای من هوای دیگری داشت . اون روزها دلم  را از نگاه های همه ، کنده بودم ؛ دنبال کسی بودم که مثل هیچکس نباشه ؛ اما نگاه تو داد میزد که با اونای دیگه فرق داری .
حرفهاتو که می شنیدم با خودم می گفتم : « عجب شهامتی ! در این دنیای قحطی عاطفه ها ، داره از محبت حرف میزنه !
چه دل مهربونی داره !
این یکی دنیا رو درست مثل خودم می بینه . »

کم کم که شناختمت دیگه فکرت از سرم نرفت که نرفت .

حالا روزی هزار بار به یادت می افتم و همش  بدنبال فرصتی هستم که باهات صحبت کنم .

اون هدیه ی با ارزشی که بهم دادی ، هنوز دارمش ؛

یه قلب پاک و مهربون که همیشه ی همیشه با منه

و خیلی دوستش دارم و اگه خدا بخواد همیشه با من خواهد بود .


حالا دیگه دنیای من با وجود تو یه عالم دیگه ای داره . حالا دیگه به جز غم دوری هیچ غم دیگه ای ندارم .

 صدا و لحن عاشقت برام لالائیه قشنگیه ؛ حالا دیگه شبای من طلائیه طلائیه .

عزیز دلم بیا کاری کنیم که هیچوقت از هم نرنجیم ؛

دلهامونو نشکنیم ؛ و به عهد خود وفا کنیم ؛ تا اونجا  که همه ، حسرت عاشقی ما را بخورند . قبول ؟؟؟

مادر بزرگ

کلاه شنل قرمزم را

بر سرم می اندازم

سبدم را روی کولم

چشمانم را میبندم و داد میزنم

 

در میان جنگل

آهای گرگها من مادر بزرگ ندارم

بییاید منو بخورید...