تو خودِ منی... من!

وقتی خیالت به چشمانم راه می یابد

حتی مجال خفتنم نیست


از پشت دشت های پهناور خواب و خیالم بیرون آی

بگذار قدری بیاسایم

کمی آرام گیرم و تو

در واقعیت به میهمانی چشمانم بیایی

به سراغ پنجره ها می روم

تا تورا ... من!


گفتم پنجره ... شاید چون جایی خوندم :


پنجره یعنی انتظار

پنجره یعنی حسرت لحظه دیدار

پنجره یعنی خاطره آخرین لحظه دیدار

پنجره یعنی بخار روی شیشه

پنجره یعنی کی لحظه دیدار میشه

پنجره یعنی تکون دادن دست از توی خونه

پنجره یعنی منتظر موندن توی هفت روز هفته



روزهای بسیاری است که بر سر تمام افکار بهم ریخته ی ذهنم مهاری زده ام از جنس تو!

قلم بر می دارم برای نوشتن از هر چیزی در این دنیای سرد و سخت و بی رنگ...

ساعتها می گذرد و من تنها نقطه ای گذاشته ام بر پاکی بی ادعای کاغذم!...

بگذار از زندگی بگویمت...

عجب رسمی دارد!

زندگی مانند کوهی است که هرچه در راه بکوشیم به قله نرسیم و بمیریم!

زندگی مانند ماری است که دورت را فرا میگیرد و با یک نیش نا هنگام کارت را به اتمام می رساند!

اما زندگی زیباست!

چون با تمام ناکامی ها بودن را به یادت می آورد !


تو می روی  چون هستی...


بگذار ازصبر بگویمت...

عجب وسعتی دارد!

 رودخانه ای است صبر... که هر چه در آن بریزیم وسعتش زیاد تر میشود و شاید در نقطه ای آسمان شود!!

اما وای از طغیان و وای از رعد!...

 

بگذار از مرگ بگویمت ...

چه آرامشی دارد!

چه نزدیک است...آخرین راه به جا مانده در زندگیست!

و آخرین ایستگاه ...

جایی که به پایان می رسد فرصت برای هر چه کاشتی و هر چه ویران کردی!

 

بگذار از عشق بگویمت ...

چه سوزی دارد!

می توانی عاشق زندگی کنی و عاشق بمیری!

عاشقانه صبوری کنی و عاشقانه عاشق باشی!

تنها جایی است که می سوزی و از این سوختن لذت می بری...

گفته ام تو را پیش از این , عشق لیاقت می خواهد!!

 

بگذار از خدا بگویمت...

عجب صبری خدا دارد!

 

کودک که بودم فکر میکردم خدا در کمد بالای تختخواب من است تا نگذارد غولهای زیر تخت از آنجا بالا بیایند و من آرام بخوابم.

حالا من بزرگ شده ام !

می دانم خدا بزرگتر از کمد اتاق کوچک من است

و می دانم چیز های کوچک زود فراموش می شوند

 

اما چیز های بزرگ و انسانهای بزرگ هرگز!!

 

چیزی را که نمی فهمم این است:

چرا انسان خدای به این بزرگی را فراموش کرده؟!

گویی خدایی نبوده و نیست!!

 

بگذار از انسان بگویمت...

عجب...!!

تنها به یک جمله اکتفا میکنم همپای افکار من !

انسانم آرزوست...

ساعتها گذشته است و من همچنان می نویسم...

نقطه ای میگذارم در انتهای تمام افکارم !!

قانون زمانه این است ...

همه چیز از یک نقطه آغاز

و

 در یک نقطه به پایان میرسد!!...

من و دریادلی؟؟؟؟ نه !

!حسرت نبرم به خواب آن مرداب

      که آرام درون دشت شب خفته ست

            دریایم و نیست باکم از طوفان

                  دریا همه شب خوابش آشفته ست!    

باز هم نوای سرکش ِ ذهنم را به دست کلمه دادم...


غمی در نگاه و

چشمی به انتظار

و دقایقی که چه به ناحق از پی هم می گذرند

بی هیچ نشانی 

بی هیچ حضوری

و بی هیچ دلگرمی


و حرفهایی که هرلحظه بیشتر خاموشی می گیرند

 موضوعاتی که یک به یک از یاد می روند

و دغدغه هایی که بالا نیامده بر خاک می شوند


نگرانی را می شود از این سکوت فهمید

خواستن را می توان از یکایک کلمات خواند


اما ... دریغ از مرحمتی ... از لطفی!


اینک دردی به دل دارم

نشانی در دیده...

و هیچ صدای پاکی را نمی شنوم!

این دوستان ما که بی مقدمه زنگ می زنند

خیلی خوب و ظریف به ما توجه می کنند

یا خبرهای خوش می آورند

یا بعد از مدت ها به دیدنمان می آیند


خودشان نمی دانند که دو بال بر سر شانه هایشان دارند

God Bless Him

از امشب دیگر

همراه شبهای تنهایی و غمناک من

ناله های مرد پیر نخواهد بود


ناله هایی که شب به شب مرا وا میداشت

تا برای سلامتی کسانی که دوستشان دارم

در هنگامه ی خفتنشان

دعا کرده و چند باره به خواب روم


امروز فرشته ها روحش را همراهی کردند ...

و بستگانش تن فرسوده اش را زیر خروارها خاک پنهان ...


امشب بغض عجیبی به گلو دارم

وقتی قرار است باز هم تنها باشم 

تنها ... بی کس و بی همدمی چون او

و بی هیچ صدای ناله ای

به راستی که با ناله های شبانه ی او خو کرده بودم

و چه شبها که با صدای ناله اش از خواب بیدار شده و

به آسمان خیره شده بودم

تا برای او زیر لب دعا کنم

اما ...

قلبا آرامم از این آرامش ابدی ای که به آن دست یافت


خدایش بیامرزد


در باغ ِ ابسرواتوار، در گذر زمان ...

                                                                  باغ ِ ابسرواتوار - پاریس

                                                             Fontaine de l'Observatoire             

علی شریعتی در ایّام ِ اقامتش در فرانسه، باغی دنج و زیبا در پاریس یافته بود با نام ِ "ابسرواتوار" ...

آنجا، هر غروب ساعتها در تنهایی ِ خود بود  ... تا دختری را یافت؛ دختر ِ خاموشی که بر نیمکتی نزدیک به او می نشست و خیال انگیزترین چشم ها را داشت:

    «... دختر خاموش و مرموزی بود؛ گیسوانش به شکل عجیبی خاکستری رنگ بود و نیز چشمانش؛ من هرگز چشمانی بدان رنگ ندیده بودم؛ چشمانی که حرف میزدند ... گرداگرد پلک هایش را، با ظرافت و پختگی یی که احساس نمیشد، خطی میکشید به رنگِ گیسوانش، ابروهایش؛ یکنوع خاکستری یی که دارد بور میشود، یک موج بلوند در خم سمت چپ گیسوانش به چشم میخورد. خط مژگانش -که تندترین رنگی بود که در سر و رویش دیده میشد- چشمانش را به بی رنگی ِ خیالی تری رنگ میزد. و این تنها آرایشی بود که میدانست ... »


چهره ی دور از هوس و زیبای ِ آن دختر با رفتار مرموز و سکوت پُر تفکرش، به ذهن ِ شریعتی اجازه ی خیالپردازی های ِ غزلگونه می داد:


    «... آرام واردِ باغ میشد، در ِ کوتاه و آهنی ِ باغ را که نرده مانند و سبک بود، آهسته بر روی محورش میچرخاند. این در نیز گویی بخاطر او، برخلاف همیشه صدا نمیکرد ... به طرف نیمکت خودش میرفت و آرام می نشست، و به آرامی ِ ورودِ رودی در دریا، به آرامی ِ نهر ملایم شیر صبح در حلقوم شب، و به آرامی گامهای مغرب در آسمان آرام کویر، و به آرامی ِ فرو رفتن خورشید در دوردستِ اقیانوسی آرام، به دنیای ِ آرام و بی مرز ِ سکوت پُر معنا و مرموزش گام می نهاد ...»

شریعتی به گفته ی خود، سه سال با عشق و تجسّمِ دلنشین ِ چهره ی ماتِ آن دختر روزگار گذراند:

    «... سه سال گذشت، تقویم ها گفتند امّا من باور نکردم. چهره ی ماتِ او، موهای خاکستری رنگِ او، احساس بی شکل او، حرف های ِ بی لفظ ِ او ... در خلوتهای خالی ِ من، همسفر ِ سبکبار معراجهای آسمانی من میشد و تا هرجا که میخواستم، بال در بال او، تا هر کجا که میخواستم، دست در دست او می پریدم و می رفتم و می گشتم و "بودم". با "او" -بی آنکه به حضور او نیازمند باشم، زندگی یی در اوج آسمانها داشتم و چه زندگی ِ سیرآب و سرشاری است که آدمی در کنار معشوقی دلخواه زندگی کند، بی آنکه رنج ِ تحمّل ِ کسی را داشته باشد. وصالی در تنهایی ِ مطلق ِ خویش، با عزیزی که هست و نیست. سه سال این چنین، بی او، با او گذراندم و چه شکرها و شادیها که: چه خوب! چه خوب که حرفهایی اینچنین را، در آن ایّام ِ باغ، به ابتذال ِ گفتن نیالودیم و سکوتِ ما، میگفت که ما هر دو عظمت و تعالی و حساسیت و لطافت این حرفها را که در الفاظ می پژمرد و قداست اهورائیش در گفتن می آلود خوب حس میکردیم. سه سال گذشت و من، بی او، لحظه ای بی او نماندم ...»

فرجام ِ عشق و احساس ِ متعالی ِ مردی تأثیرگذار بر احوالِ زمانه ی خود، به دختری با آن اوصاف را خواننده ی علاقه مند میتواند در چاپ ِ بیست و هشتم ِ کتابِ "هبوط در کویر" از مجموعه آثار علی شریعتی، منتشره توسط ِ انتشارات چاپخش، بخواند.

خواندن ِ این فرجام، همیشه مرا به یادِ ترانه ی ماندگار ِ "در گذر زمان"از لئو فغه، خواننده و شاعر فرانسوی می اندازد؛ که به تعبیر ِ  دوستی -"ا. همایی":

    « فغه با همین ترانه ی "در گذر زمان" معنا پیدا می کند. گویی با آن نگاه ازلی و هیبت زال وش-اش همیشه در حال خواندن این ترانه بوده است بی آن که زمان بر او گذر کند. متن ترانه پُر است از ایده های ناب از فراموشی ِ چهره و صدای آنان که زمانی دوستشان داشتیم در گذر زمان. تلنگری است بر آن چه که بر سر رویاهایمان می آید در گذر زمان که حتی در تصور امروزمان هم نمی گنجد. غم و اندوه حاکم بر فضای اثر و درد و رنج نمایان در صدای خواننده به گمانم نشانی است بر این که همه ی آن روزگار  ِ تنهایی انتظار کشیدن و مهر ِ ناکسی در دل پروردن به خاطره ای دور تبدیل می شود اگر زمان بگذرد، اما اگر زمان نگذرد چه؟ ...»


ویدئوی ترانه ی ماندگار ِ در گذر زمان را با زیرنویس فارسی دریافت کنید ... واقعیت تلخیه !

دانلود


پی نوشت : این نوشته رو  بطور کامل از وبلاگ از این اَوستا براتون گذاشتم ... حیفم اومد که از دستش بدین !!

برای خودم متاسفم !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

Lost Dreams

نمی دونم چرا این عکس رو خیلی دوست دارم ..

یه چیزی توش هست که منو جذب می کنه ..

.. یک حس ..

انگار خبر از یک احساس گمشده داره ..