گزارش باران!

خوب یادم نیست!

باران می بارید...

هر قدم از خود دورتر گشتم...

      از بی نشانیها گذر کردم!


باران می بارید ...

و چه غروری بر دلم می کاشت...

     بی نیاز از جُستن کلمات!

باران می بارید...


رسم سرگشتگی و شیدایی را مرور کردم!

     تک و تنها ... با تو!

باران می بارید...


من ، اما

              غمگین بودم....

باران می بارید!

 

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .


                                    سهراب عزیز

از دلنوشته های دلنشین

با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو ، مثل خودت
مثل وقتی که سخن می گویی
مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشانه ، در چشمان منتظرم می رویی

منوچهر آتشی

اندکی بر زیر این باران بمان ، ابر را بوسیده ام تا بوسه بارانت کن

زمانی که زیر درختان برگ ریز پاییزی با شاخ های سر به فلک کشیده و برگ های زرد و نارنجی رنگش قدم می زنی و وقتی  به نور مهتابی که از لابه لای برگ ها بر زمین باران خورده می تابه می نگری،رقص عاشقانه برگ های پاییز را همراه موسیقی باد می تونی احساس کنی ...



 و در اینجاست که به شکرانه ی تمام این لحظه ها که می تونست نباشه

می نویسی :


صدای خش خش برگها

توی یه جاده ی پاییزی

صدای قدمهایمان
صدای نفسهایت

پیچیده لا به لای صدای نفسهام


صدای ناله درون من برای سرآغاز مجدد دوری

و صدای باران

و باران

آری باران

نوازشم می کند با تو



برگرفته از دلنوشته های دلنشین !

دور می شوی
و در دلم
حفره ای، کنده می شود مدام.
می رود فرو، آرزو
آسمان،
هر چه باد.
می رسی و باز
اضطراب
زاده می شود،
از میان هر نگاه.
در سکوت هر کلام.
مانده ام چگونه است!
عشق چیست!
ماجرای انتظار؟!

آهای ستاره ها ... ستاره ها !!!


باورت کرده ام از همان ابتدای سلام ؛

از همان ابتدای علاقه ام به تو ؛

حالا لحظه به لحظه پشت هر خاطره که باشی ، این علاقه بیشتر می شود .

من تمام دیشب ، همه ی ستاره ها را به هم می دوختم تا برایت پیراهنی بسازم از وفا .

دیشب نبودن تو را با ماه گفتگو می کردم ؛

اینکه هر شبی که نیستی ، صدای لبخندی اینجا شنیده نمی شود ؛

غیبتت که طولانی می شود ، اینجا باران می بارد !


آهای ستاره ها ، ستاره ها می دونید به اندازه ی تمام شما ، او را دوست دارم ؟!

هنوز هم نمی دانی چرا ؟!

نمی دونم چیه و چرا ...

معجزه هم نیست

اما ;


دستهایم را که می گیری

زبان شعرم باز می شود ...


بیقرار قرارمان می شوم ...

ودر چنین هوایی که دل کندن از تو سخت است ...

نقطه چین می شوم !


و در ان دوردست ها

دستهایم را به سویت دراز می کنم 

تا دستهایت را در خیال از آن خود کنم ...

تا آرامشی خداگونه وجودم را بگیرد ....


به کلمه هایم بر میخورد اگر نخوانیشان!!!


همنشین قدیم روزگار غربتِ من!

در کوچه باغ حسرت یاد تو...

غمگین ترین لحظه ها را بی نگاهِ تهی مانده ... از نور  خورشید!

سرشار از خلاءِ حضور محبت آمیز وجودت...


و من ...

که افسوس ِ روشن تو را به سینه می کشم...

یاد روزگار ِگذشته بر من... بخیر!!


بخیر ... نه به شادی...که من !!

چشم هایم را اشک پر کرده است!

رویا

در رویاهایت جایی برایم باز کن

جایی که عشق را بشود

مثل بازی های کودکی

باور کرد

خسته شدم از بی جایی..

دیروز

 دیروز  بر دامن طلایی پاییز نشستم

و به همه گفتم که خوشبخت شده ام 


اینبار میان واژه هایم اسفند گرداندم ...

وقتی کنار ساحل طوفانی نفسی عمیق کشیدم ...