:(

عمرم تمام شد

بزرگ شدم

اما نبودن تو یادم نرفت

گفته ام یا نگفتم ؟؟؟

وقتی دختر باشی و تنها
وقتی روز تعطیل بـاشد و وسط بعد از ظهر
وقتی بدانی دوره و زمانه بد شده است
تنهایی قدم زدن در یک کوچه 100-150 متری باریک و خلوت
در یک غروب دلگیر
دیگر آنقدرها هم شاعرانه نیست
دائم خدا خدا میکنی کوچه کوتاه تر شود
چشمت دائم به انتهای کوچه است
همان جا که دختر بچه ای با دوچرخه اش در حال بازی است
امیدوار می شوی در کنارش خانه است و خانواده ای
و حتما به آنجا که برسی دلت قرص می شود برای ادامه راه ...


نگفته بودمت دل دیوانه ام هنوز بی تو بودن را بهانه می کند

نگفته بودمت باران که می بارد بی بهانه تر دوستت دارم

نگفته بودمت رفیق!

این اشک ها حرمت دارند

نگذار به خاطر ناسازگاری تو بریزن

فقط بگو گفته ام یا نگفتم؟!

 

 

دیروز هم هوا دو نفره بود ...

 


کیست ؟!

سیاه مستی چشم از شرابـخانه کیست؟
عـقیق چـهره و لعل لـب از خـزانه کیسـت؟

زخرمن که بـرون جـستـه است دانه خـال؟
غـبــار خـط مـعـنـبـر ز آسـتـانـه کـیـسـت؟

چـراغ بـرق ز خـوی که می شـود روشـن؟
خـروش ابــر بــهـاران ز تــازیـانـه کـیـسـت؟

ز خــواب نـاز ظـفــر وا نـمـی کـنـد نرگـس!
زبـان سـبـزه نورستـه در فسـانه کیسـت؟

می صبـوح که در جام صبـح ریختـه است؟
سیاه مستی شب ازمی شـبانه کیست؟

بــهـار نـسـخـه آن پــنـجــه نـگـاریـن اسـت
خـزان مـسـوده رنـگ عـاشـقـانه کـیسـت؟

دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
تـرنج بـی سر و پـای فلک نشانه کیسـت؟

نـوای مـرغ چــمـن حــلـقـه بــرون درســت
جـراحـت جـگـر غـنـچـه از تـرانـه کـیسـت؟

اگـر ز کــاکــل خــوبــان گـره گـشــایـد بــاد
گشایش سر زلف سخـن ز شانه کیسـت؟

نظـر بـه خـوشـه پـروین سـیه نمـی سـازد
دل رمــیـده مــا در هـوای دانــه کــیـســت

ز عـشـق نیسـت اثـر در جـهان، نمی دانم
که این همای سـعادت در آشـیانه کیسـت

چـگونه مسـت نگـردد جـهان ز گـفـتـارش؟
حـریم سـینه صـائب شـرابـخـانه کـیسـت؟

در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگی نا مردم زوال پرست

                                                                                                                 "محمد علی بهمنی"

زنی‌ را میشناسم ...

زنی‌ را میشناسم من که
شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند


نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
 کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم
دارد

زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
 نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و
گوید
که دنیا پیچ و خم دارد


زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
 چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
 که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که : بسه

زنی را می شناسم
من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده !

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
 میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
 جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد
نمی دانم ,نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد



سراینده : فریبا شش بلوکی

دل

دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم ان طرف دیوار.

مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد ، به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود .

گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار .

آن طرف حیاط خانه ی خداست و آنوقت هی در می زنم .در می زنم . در می زنم و می گویم :

(( دلم افتاده توی حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید ... ))

کسی جوابم را نمی دهد . کسی در را برایم باز نمی کند .

اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین !

و من این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...

من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند .

تا دیگر دلم را پس ندهند .

تا آن در را باز کنند و بگویند : بیا خودت دلت را بردار و برو .

آنوقت من می روم و دیگر هم برنمی گردم .

من این بازی را ادامه می دهم ........

شیشه قلب من !


شیشه ای میشکند...

یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست ؟

یک نفر میگوید شایداین رفع بلاست ،

دیگری میگوید شیشه راباد شکست ،

دل من سخت شکست

هیچ کس هیچ نگفت

غصه ام را نشنید،

از خودم میپرسم


ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود ؟!

بهاریه

چو شاخه ای که امیدش به برگ و باری نیست
بهار آمده ، اما مرا بــــــــهاری نیست

نوشته است: بهار است ، شاخه ها سبزند...
ولی به گفتهّ تقویم اعتباری نیست

مرا که عطر بهشت از تن تو بوییدم
به باد هرزهّ اردیبهشت کاری نیست

درون قاب خزان ایستاده ام ، بی برگ

ز هیچ رهگذرم چشم ِ انتظاری نیست


                                                  "محمد رضا ترکی"

یادش بخیر ....

گاهی من...

که من!

"رسم غریبی ست" ...که من تو را!

کنار ِ چشم ِ روشن ِ تو...مرا...که تو!

حوصله کن...

هنوز از حسرت کلمات باقیست...برای نفس کشیدن!


پی نوشت : از اینکه تو خطاب شده اید معذرت می خوام ...