این چه رازیست که هر سال بهار با عزای دل ما می آید ...



صدای زخمه های احساس ، در واپسین شبهای سرد و منحوس زمستان، خاموش شد.

دیگر از آن پنجه های پرقدرت و آن قلب پر احساس و آن زبان شیرین صدایی به گوش نمی رسد.
بزن استاد ، بزن ...

نوای دلنشین ساز تو همان بانگ گردشهای چرخ آفرینش بود...

ای وای ...

حیف حیف و صد حیف که فرصت ما تمام شد...

تو ازین پس در بهشت بزن...


کلمات یاری ام نمی کنند ، کلمات هم باور نمی کنند که استاد ذوالفنون از میان ما رفت.


زمزمه آخر : فرصت ما تمام شد ... وگرنه ذوالفنون تمام شدنی نیست ...


من آمده ام که بروم !

تو چشمتون چه قصه هاست نگاهتون چه آشناست

اگه بپرسین از دلم میگم گرفتار شماست


نگاهتون پیش منه حواستون جای دیگه ست

خیالتون اینجا که نیست پیش یه رسوای دیگه ست


نفس نفس تو سینه ام عطر نفسهای شماست

اگرکه قابل بدونین خونه دل جای شماست


می میرم از حسادت دلی که دلدار شماست

کاش میدونستم اون کیه که این روزا یار شماست


خوشا به حال اون کسی  که توی رویای شماست

شما گناهی ندارین این روزگار بی وفاست


تو خلوت شبونه ام خالی فقط جای شماست
تو جام می تموم شب نقش دو چشمای شماست

روی یک نیمکت تو پارک نشستم ، رو به غروب و نزدیک ماه ...

دیروز یک حسی منو کشوند به یه جای آشنا ... بعدشم یه پارک آشنا ...
تا الان که فکر می کنم بیشتر زندگیم به اینجور حس ها اعتماد کردم ؛
 همیشه با دلم زندگی می کنم ... دیروز هم بعد از مدتها باهاش تنهایی رفتم بیرون ... آخه خیلی گرفته بود ...

می تونم دلیلش رو حدس بزنم ... شاید خنده دار به نظر بیاد اما فقط به خاطر این بود که داره عید می شه ... !!!

بهار رو دوست دارم چون طبیعت رو دوست دارم و بهار زندگی مجدد طبیعته ...
اما نمی دونم چرا اومدن عید منو غمگین می کنه ؛ لحظه سال تحویل منو غمگین می کنه ، یک غم عجیبی می افته تو دلم ...
نمی تونم مثل بقیه اعضا خونه با شنیدن جمله معروف " آغاز سال یک هزار و سیصد و ... " خوشحالی کنم ...
سکوت می کنم و نگاهشون می کنم ...

من به نو شدن اعتقاد دارم ، خیلی روزها بیدار می شم که زندگی جدیدی رو شروع کنم ...

اما این عید چرا با من اینجوری می کنه نمی دونم ...

می گن خدا تو لحظه سال تحویل آرزو ها رو مستجاب می کنه ، اما اون لحظه من آرزوهام رو هم فراموش می کنم ...
اما یک چیزی رو می دونم و اون اینه که دلم یک نفرو می خواد که جدا از همه دوست داشتن های گذشته دوستش دارم ولی نمی تونم کنار خودم داشته باشمش  ...

توی راه به زهره نگاه می کردم ( سیاره زهره ، الهه عشق و زیبایی ) ازش خواستم کمکم کنه ...
جدیدا خیلی سختگیر شدم ؛ آدمها رو دوست دارم اما می ترسم از اینکه ...
نمی خوام خاطراتم رو شخم بزنم و دلیل هر اتفاقی رو بررسی کنم و شاید به تصمیمم شک کنم ...
اما دلم می خواد و همیشه از خدا می خوام که اون نیمه ای که می شناسم رو خوشبخت و سالم نگه داره ....

زیاد حرف زدم و پراکنده ، ذهنم به اندازه همین نوشته نامنسجم بود ، اما الان خیلی سبک شدم ..
این پارک اومدن هم خاطره زیبایی شد برام ...

ممنون که می خونید ...

زمزمه آخر : می دونم خودت درستش می کنی ، می دونم دارم زیاد سخت می گیرم ، اما ازت می خوام کمکم کنی صبر کنم ... می دونم که می دونی صبر سخته ... دوست دارم و می دونم که از همه دوست داشتنی تر هستی ، چون می تونم داشته باشمت و بدونم که دوستم داری ...

چشم انتظار 91

کم کم داریم به روزهای آخر می رسیم ... 90 هم داستانشو برامون خوند و حالا داره آماده رفتن می شه ... از رسیدن به آخرین چهارشنبه سال این حس در من بیشتر می شه !

هر سالی اتفاقات خوب و بد خودش رو داره ... 90 هم همینطور بود ...

اما روزهای فراموش نشدنی داشت ...

روزهای استرس ، ناراحتی ، خشم ... در مقابل روزهای سراسر شادی ، آرامش ، خوبی ...

خدارو شکر ... برای همه اتفاقات خوبش شکر ...

نمی خوام ترازو بذارم و سالم رو وزن کنم ، فکر که می کنم ازش راضیم ، تو این سال نکات جدید یاد گرفتم ، با عزیزانی همدردی کردم ، عزیزانی در کنارم بودن ، دوستهای جدید ، اتفاقات جدید ...


دیروز سررسید 91 به دستم رسید ، ورق زدم تا اسفند ...

تو همون لحظه فکر کردم چشم به هم بزنم واقعا اسفند 91 رسیده ...

روزها می گذره ، عدد سال نو بهانه است برای یادآوری گذشت ایام ...

پس می خوام قدر لحظه هام رو بدونم و تلاش کنم برای بهتر زیستن ...

می خواستم تو وبلاگ دوستام براشون کامنت بگذارم و سال نو رو تبریک بگم ، اما اینجا می نویسم تا تبریکم رو فریاد بزنم :


 از همه دوستانی که تو این سال به من سر زدید ، شادی ها و غم هام رو خوندید و با من در لحظه های 90 شریک شدید ممنونم ...

از دوستانی که شاید یکبار گذرشون به اینجا افتاده تا دوستانی که همیشه من رو با حضورشون شاد می کرده ، از صمیم قلب ممنونم ...

حرفهاتون خیلی اوقات من رو در بدترین شرایط آروم می کرد ...

حضورتون برام همیشه عزیز بوده و خواهد بود ...

ازتون خیلی یاد گرفتم ، خیلی زیاد ...

ممنونم که دوست من هستید که این روزها این واژه خیلی کمیابه ...

در سال نو بهترین ها رو براتون آرزو دارم ...

روزها و لحظه هاتون سرشار از همه خوبی ها باشه ...

به امید خدا شروعی دوباره رو کنار هم جشن می گیریم ...


زمزمه آخر : همیشه با منی بزرگترین ... به نام خودت و با امید به خودت شروع می کنم ، سال جدید رو شروع می کنم و با امید به روزهای خوش منتظر لحظه هاش می مونم ... همراهیتو همیشه نیاز دارم خدای خوب و مهربون و دوست داشتنی ...

باز هم می نویسم ...

برایت می نویسم

از ابهام لحظه ها
از تردید
از حجم مرگ آور نبودنهایت
از کسانی‌ که از کنارم می گذرند و بوی تو را می‌‌دهند
از قناعتم به یک خاطره ، یک یاد ، یک با تو بودن
از صبوری من و جای خالی‌ تو و شب‌های من

برایت خواهم نوشت !!

تمنا

امشب دوباره غرق در تمنای دیدنت
سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم
امشب دوباره تو را گم کرده ام
میان آشفته بازار افکار مبهمم

توی کوچه های بی عبور
دستان گرمت را .. نگاه مهربانت را .. شانه های بی انتهایت را

منتظر نشسته ام


تو هنوزم هیچی نمی خوای به من بگی ؟؟؟!!!!

واقعا ...

جسارت می خواهد ... نزدیک شدن به افکار دختری که روزها مردانه با زندگی می جنگد ! اما .... شب ها بالشش از هق هق های دخترانه خیس است ... !!!

جهان دل

کمی صبر کن عزیزم. 
دلم میخواهد تو هم در کنارم باشی
می خواهم بگشایم دل را
و وارد شویم با هم بر دنیایی فراسوی آنچه هست
بالاتر از آن چه دیدنیست
و فقط می توان حس کرد
و با حس کردن آن شادمانه زیست...

چشمانت را ببند و هر وقت گفتم بگشا...

تا آرام .. آرام باز کنیم با هم لایه لایه های دل را...

باز کن عزیز.... باز کن...

...می بینی ؟ !! ...چه زیباست جهان دل

تعریف دوست به قلم سروش صحت

دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست. برادر خواهر پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.

 دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.

با دوستانمان می توانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم و سکوت کنیم. با دوستانمان می توانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند. از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.

با دوستانمان می توانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته. و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم.

با دوستانمان می توانیم بخندیم، می توانیم گریه کنیم، می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم، می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم، می توانیم شادی کنیم، می توانیم غمگین شویم، می توانیم دعوا کنیم.

می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.

با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم.

با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.

                                                                                                                                 سروش صحت

اون درخت پر غرور که سرش داره به خورشید می رسه منم منم ...

پاهامو دراز می کنم و آرزو می کنم که برن توی زمین و ریشه بشن !

بعد اولین کاغذی که گیر میارم پهن می کنم روی ریشه های قهوه ای ام و می نویسم ...

  می نویسم که دلم برات تنگ شده 

اونقدر صادقانه اینو می نویسم که یه قطره اشک کوفتی از یه دونه چشم که دیگه به هیچ دردی جز زار زدن نمی خوره همین جوری قل می خوره و می ریزه روی گردنم , بعد سر می خوره و می رسه به اون ریشه های کوفتی و اونارو حسابی سیراب می کنه .

ریشه ها خم می شن و می رن توی زمین و من میشم درخت !

ببینم اصلا دلت واسه یه درخت تنگ می شه ؟؟؟؟؟