حرفهایی که من باید می گفتم و تو می شنیدی...

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

 

من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

 

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیز ر آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

 

من عاشق چشمت شدم...

برای همین لحظه ... فقط همین لحظه

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

 

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

 

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

 

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

 

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

 

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

 

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

 

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

 

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

 

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

 

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

 

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

 

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

 

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

 

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

 

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

من و بارون و انتظار

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است

مثل همین باران بی سوال

که هی آرام و شمرده شمرده می بارد!

باران که می بارد

تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است

که می گویم:

" من تنها نیستم!

فقط منتظرم... "

...

اینجا همه خوبند ، خیالت راحت !
من مانده ام و چهارتا هم صحبت
این گوشه نشسته ایم و دلتنگ توایم
من ، عشق ، خدا ، عقربه های ساعت …

به بهانه سالگرد یه روز زیبا !


غریبه
چقدر خاطره می شود؛
دلی آرام
بر ساحلی طوفانی!

پاسخ:
و یادها و خاطره ها که به سختی فراموش می شوند ...

رویای صادق

این بار من خریده‌ام
نقد تو را کشیده ام

ناز تو را به دیده ام

ای بر رخت ستاره نشسته

این بارمن که دیده‌ام
وصل تو را بریده‌ام


از من و ما بگو چرا
تا کی زنم بر این در بسته

این بار من که خوانده‌ام


رمز تو در ستاره ها
رار نهان من بگو
با من تمام ماجرا


رؤیای صادقی در جان عاشقی
لیلای کاملی اتمام عاقلی


تا آستان کٌویت من پا نهاده بودم
دستم به حلقه‌ی در دل با تو داده بودم
دست و دلم که دیدی پایم چرا بُریدی


رویای صادقی در جان عاشقی
لیلای کاملی اتمام عاقلی


نیمی زمینی‌ام نیم آسمانی‌ام
محتاج پَر زدن مجنون آنی‌ام


گفتم ببینمت گفتی که صبر صبر
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

تا آستان کویت من پا نهاده بودم

دستم به حلقه‌ی در دل با تو داده بودم
دست و دلم که دیدی پایم چرا بُریدی


رویای صادقی در جان عاشقی
لیلای کاملی اتمام عاقلی


نیمی زمینی‌ام نیم آسمانی‌ام
محتاج پَر زدن مجنون آنی‌ام

گفتم ببینمت گفتی که صبر صبر
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر